اصلاً از ادبیات یادداشت‌های امیرخانی خوشم نمی‌آید، مخصوصاً این‌که در بسیاری از نوشته‌هایش، در اصل با خودش ولی با افعال دوم شخص مفرد صحبت می‌کند. اما این نوشته، ناخودآگاه همین‌طوری شد.

توی محل کار، تلاش می‌کنی تا خودی نشان بدهی و از بقیه بهتر باشی (یا بشوی)، زحمت می‌کشی تا پیشرفت طولی کنی و به مدارج بالای کاری و صنفی‌ات برسی. در مسیر پیشرفت، می‌بینی فلانی در فلان مهارت خاص، از تو بالاتر و بهتر است. تلاش می‌کنی، زحمت می‌کشی و مطالعه می‌کنی و در نهایت از او جلو می‌زنی. اما وقتی جلو زدی و سرآمد دیگران شدی، یکی دو پله بالاتر می‌روی و حالا باید بعضی از کسانی را که دیروز هم‌رده‌ات بودند، مدیریت کنی و به نوعی ریاست کنی. تازه می‌بینی که ای وای! کاش پیشرفت نمی‌کردی! باید با همان‌ها کار کنی، همان‌هایی که از تو ضعیف‌ترند، سطح‌شان پایین‌تر است، مطالعه کمتری دارند، زحمت کمتری می‌کشند، احساس مسئولیت کمتری دارند و...

این حکایت، قصه‌ی من نیست، قصه‌ی بعضی آدم‌هاست که می‌ترسم برای خودم اتفاق بیفتد. حتی یک گام جلوتر می‌گذارم و با توجه به توانایی و دانشی که در خودم می‌بینم، ادعا می‌کنم پیش‌بینی‌ام از آینده‌ی خودم است. اما این‌ها مهم نیست. مهم نگرانی من است از این تجربه؛ قطعاً سخت است. حتماً آن‌هایی که این تجربه را داشته‌اند، این احساس را بعد از پیشرفت طولی داشته‌اند. مخصوصاً وقتی به دلایل مختلف، نمی‌توانی نیروهای توان‌مندتر را بیاوری و باید از همان نیرویی که داری، بهترین استفاده را بکنی.

اما از طرف دیگر، چه کسی از پیشرفت شغلی بدش می‌آید؟! همه دوست دارند رییس باشند و حرف‌شان برو داشته باشد. من هم دوست دارم.