سپیده‌دم

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

در تجلیل دانش و سواد یک نفر

امروز (که البته شروع نشده! پس دیروز، یک‌شنبه) یک اتفاق جالب افتاد. قرار بود ساعت 10 صبح، یک کارگاه آموزشی مخصوص دبیران گروه‌ها تشکیل شود. طبق معمول این کارگاه‌ها، فکر می‌کردم با کارگاهی دور از واقعیتِ روزنامه‌نگاری و آکادمیکِ صرف، با یک استاد ناشناخته و موضوعی به‌دردنخور و در واقع کلاسی به معنای واقعی کلمه «چرند» مواجه هستم. بدتر این‌که سردبیر همه‌ی دبیران گروه‌ها را به رفتن اجبار کرده بود. اما کارگاه به معنای واقعی کلمه، بی‌نظیر بود! ولی منظورم از اتفاق جالب، اصلاً این نیست.

استاد، تعدادی عکس قدیمی خارجی بود که کمتر دیده شده بودند و هرکدام به شکلی ویژه بودند، پخش می‌کرد و پس از نشان دادن بعضی، از همکاران من می‌خواست که اگر چیزی درباره‌ی این عکس می‌دانند، بگویند. من به نوبه‌ی خودم، خوشحال شدم که شخصیت‌های یکی از عکس‌ها را شناختم؛ تصویری از یکی از نشست‌های سه‌جانبه‌ی سران متفقین (استالین، چرچیل و روزولت) در جریان جنگ بین‌الملل دوم. اتفاق جالب، سر یکی از عکس‌های دیگر افتاد. استاد، عکسی را نشان داد و پرسید این واقعه چیست؟ دبیر گروه اندیشه جواب داد: «سوگند وفاداری لیندون جانسون بعد از ترور کندی»! بلافاصله استاد پرسید: «خانمی که کنارش ایستاده کیست؟» همو در میان سکوت حضار باسواد (!) جواب داد: «ژاکلین کندی»! و سؤال سوم: «کجا؟» پاسخش، تیر خلاص را زد: «در هواپیما»! چند دقیقه‌ی بعد، همه فهمیدیم که کندی رییس‌جمهور آمریکا ترور شده و در همان روز به دلیل ناامنی شدید این کشور، هواپیمایی حامل جانسون معاون و ژاکلین همسر رییس‌جمهور شهید (!) از زمین برخاسته و مسئولان ارشد، در حضور رییس دیوان عالی قضایی این کشور، شاهد سوگند خوردن رییس‌جمهور جدید هستند.

چند دقیقه‌ی بعد، دبیر گروه اندیشه به هنرنمایی‌اش ادامه داد. تصویری از ضارب کندی پخش شد و تنها او می‌دانست که این مرد کیست، واقعه در چه ایالتی (دالاس) اتفاق افتاده، او چند دقیقه بعد از واقعه کشته شده، در همان فاصله‌ی کوتاه از دستگیری تا مرگ، توسط پلیس شکنجه شده، و این‌که قاتل او هم خودکشی کرده است! ترور کندی و قضایای بعدی‌اش، وقایع جالبی هستند اما منظور من این نیست؛ من به سواد و اطلاعات تاریخی همکارم کار دارم. در آن لحظات سخت، آرزو می‌کردم کاش جای او بودم، کاش به اندازه‌ی او کتاب خوانده بودم و کاش دانش او را داشتم. چند ساعت بعد، ماجرا برایم بدتر شد. برای من که فکر می‌کنم خیلی کتاب‌خوان هستم، اوضاع وقتی بدتر شد که فهمیدم دبیر گروه اندیشه، 36 ساله است! یعنی احتمال رسیدن منِ 23 ساله به دانش او، نزدیک به صفر است!

این آخرِ مطلبی، برای این‌که در خماری‌اش نمانید، بگویم که نام او «بهروز بیهقی» است؛ یکی از فامیل‌های خیلی دور خودم! و جالب آن که او موبایل ندارد!

۳۰ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۲۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

سه نوع عشق

گل‌فروش داشت گل می‌پیچید، کامله‌مردی تقریباً ۴۰ ساله با ریش جوگندمی وارد شد. سریع یک رز قرمز برداشت و منتظر ماند تا نوبتش برسد. خیلی دلم می‌خواست بپرسم: «شما این مسیر رو (با اشاره به دسته‌گل ناآماده‌ی خودم) چن وقت پیش طی کردین؟» یک بار هم برگشتم تا بگویم، ولی قیافه‌اش آن‌قدر جدی و نگران از جای پارک ماشینش بود که منصرفم کرد.

به نظر من مردها همه یک‌جور نیستند؛ بعضی‌ها خوب بلدند از زبان‌شان استفاده کنند، بعضی‌ها ضعف زبان را با گل و این‌جور چیزها جبران می‌کنند، بعضی‌ها هم هیچ‌کدام. اما وجه مشترک همه‌شان این است که همسرشان را دوست دارند. حتی به نظر من، آن‌هایی را که «هیچ‌کدام» را انتخاب کرده‌اند، باید جدی‌تر گرفت، دو دسته‌ی اول، ممکن است زمانی فکر کنند که به اندازه‌ی کافی، عشق‌شان را نثار کرده‌اند و جاهایی کم‌تر از آن چیزی که همسرشان توقع دارد، عمل کنند؛ اما دسته‌ی سوم، خودش را بدهکار می‌بیند. او نمی‌گذارد آب توی دل همسرش تکان بخورد. خودم فرزند یکی از آدم‌های دسته‌ی سوم هستم، و دیده‌ام که چطور عشق «دلی» قدرت‌مند است، قدرت‌مندتر از صخره‌هایی که در ساحل، سینه‌ی امواج سخت را می‌شکافند...

۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

برادران

چهارشنبه‌ی تقریباً هر هفته، جلسه‌ای به اسم «بزم اندیشه» برگزار می‌شود که من در بعضی‌هایش شرکت می‌کنم. این هفته هم قرار بود محمدرضا زائری بیاید. وقتی وارد شدم، اول تعجب کردم که دیدم سخنران، دبیر گروه سیاسی روزنامه‌مان است! بحثش درباره‌ی برنامه‌ی موشکی ایران بود. همان دم در، یکی از بچه‌های گروه سیاسی (یکی از جدیدترین و تازه‌واردترین اعضای تحریریه) را دیدم. احوال‌پرسی کوتاهی کردم و کنارش نشستم. حتی ذره‌ای هم تعجب کردم که عینک نگذاشته. دیدم تلفن همراهش را روی کیفش، و کیفش را روی پایش گذاشته. چون می‌خواستم سؤالی بپرسم (که یادم نمی‌آید چی) اول پرسیدم ببینم حرف‌های رییسش را ضبط می‌کند یا نه. گفت: «نه.» و بلافاصله گفت: «شما؟» یک‌دفعه جا خوردم! با او رفیق نبودم و در تحریریه هم به حکم جوانی‌اش و جوانی‌ام، فقط سلام و علیک داشتیم. لحظه‌ای از ذهنم گذشت که چقدر کم‌حافظه است! ناسلامتی مرا همین 2-3 ساعت پیش در تحریریه دیده! گفتم: «مگه شما مصطفی طاهری نیستی؟!» وقتی «نه» را شنیدم، در لحظه‌ای کوتاه، احساس حماقت کردم! قبلاً پیش آمده بود که کسی را از پشت سر ببینم و اشتباه کنم، اما از روبرو، آن هم از فاصله‌ی به این نزدیکی، سابقه نداشت. کسری از ثانیه بعد، گفت: «من داداششم!» بعد از سخنرانی هم که فهمیدم دوقلو هستند. خلاصه در همان چند دقیقه و لحظات بعد از جلسه، رفیق شدیم.

راستی، از عصر دیروز (چهارشنبه) احساس می‌کنم حوصله‌ی موبایل را ندارم! حتی به دبیر گروه اندیشه که کلاً موبایل ندارد هم کمی حسودی کردم! بنابراین موبایل را خاموش کرده‌ام. اگر کار واجبی داشتید، همین‌جا نظر بدهید، زنگ‌تان می‌زنم.

۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

بدترین خبر...

یک سال و نیمه که روزنامه‌نگارم. در طول این مدت، هیچ خبری رو نشنیدم که به اندازه خبر امروز، ناراحت‌کننده باشه. یکی از بچه ها داره از گروه‌مون می‌ره و وقتی فکرش رو می‌کنم، می‌بینم از بین همه، بیشتر دلم نمی‌خواست که اون از بخش ما بره. اصل داستان اینه که یه نفر بازنشسته شده و صندلیش خالی می‌شه. بنابراین یه نفر قراره جای اونو پر کنه و رفیق من، جای اون نفر دوم رو می‌گیره. واقعا سخته.

یه اتفاق دیگه هم افتاد امروز. قبلاً دوست داشتم دشمنم از جایی که هست، یه جای دیگه بره. حتی گفته بودم اگه دشمنم از روزنامه بره بیرون، کل تحریریه رو شیرینی می‌دم! اما هیچ‌وقت به ذهنم نرسیده بود که برای این آرزوم، دعا کنم. امروز سر نماز، دعا کردم دشمنم از این‌جا بره و یه جایی بره که براش سخت باشه و زجر بکشه. چند ساعت بعد فهمیدم یکی از بهترین دوست‌هام داره می‌ره. شاید خدا دشمنم رو بیشتر از من دوست داره. شایدم خدا داره تنبیهم می‌کنه. شایدم هیچ‌کدوم نیست و مدتی بعد، برام خوب می‌شه. نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم این که دعا کردم دشمنم از این‌جا بره، کار بدی بوده یا نه! نظر شما چیه؟ دعای من کار بدی بوده یا نه؟

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

باید با همان‌ها کار کنی...

اصلاً از ادبیات یادداشت‌های امیرخانی خوشم نمی‌آید، مخصوصاً این‌که در بسیاری از نوشته‌هایش، در اصل با خودش ولی با افعال دوم شخص مفرد صحبت می‌کند. اما این نوشته، ناخودآگاه همین‌طوری شد.

توی محل کار، تلاش می‌کنی تا خودی نشان بدهی و از بقیه بهتر باشی (یا بشوی)، زحمت می‌کشی تا پیشرفت طولی کنی و به مدارج بالای کاری و صنفی‌ات برسی. در مسیر پیشرفت، می‌بینی فلانی در فلان مهارت خاص، از تو بالاتر و بهتر است. تلاش می‌کنی، زحمت می‌کشی و مطالعه می‌کنی و در نهایت از او جلو می‌زنی. اما وقتی جلو زدی و سرآمد دیگران شدی، یکی دو پله بالاتر می‌روی و حالا باید بعضی از کسانی را که دیروز هم‌رده‌ات بودند، مدیریت کنی و به نوعی ریاست کنی. تازه می‌بینی که ای وای! کاش پیشرفت نمی‌کردی! باید با همان‌ها کار کنی، همان‌هایی که از تو ضعیف‌ترند، سطح‌شان پایین‌تر است، مطالعه کمتری دارند، زحمت کمتری می‌کشند، احساس مسئولیت کمتری دارند و...

این حکایت، قصه‌ی من نیست، قصه‌ی بعضی آدم‌هاست که می‌ترسم برای خودم اتفاق بیفتد. حتی یک گام جلوتر می‌گذارم و با توجه به توانایی و دانشی که در خودم می‌بینم، ادعا می‌کنم پیش‌بینی‌ام از آینده‌ی خودم است. اما این‌ها مهم نیست. مهم نگرانی من است از این تجربه؛ قطعاً سخت است. حتماً آن‌هایی که این تجربه را داشته‌اند، این احساس را بعد از پیشرفت طولی داشته‌اند. مخصوصاً وقتی به دلایل مختلف، نمی‌توانی نیروهای توان‌مندتر را بیاوری و باید از همان نیرویی که داری، بهترین استفاده را بکنی.

اما از طرف دیگر، چه کسی از پیشرفت شغلی بدش می‌آید؟! همه دوست دارند رییس باشند و حرف‌شان برو داشته باشد. من هم دوست دارم.

۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۰ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

مسئله‌ی حجاب

همین الان کتاب «مسئله‌ی حجاب» تموم شد. برای من که خیلی از کتاب‌ها رو نصفه‌نیمه می‌خونم (و فکر می‌کنم خیلی از جوون‌های هم‌سن و سال خودم، همین‌طوری باشن) تموم کردن کتاب خیلی لذت‌بخشه. ولی شاید از اون لذت‌بخش‌تر، نوشتن نظرم درباره‌ی کتاب باشه؛ اونم داغ‌داغ!
برای من که تا پیش از این هیچ‌کدام از کتاب‌های شهید مطهری را به طور جدی نخوانده بودم، تجربه‌ای جدید و بی‌نظیر بود؛ از این جهت که نگاه استدلالی و منطقی این اثر را در هیچ کتاب دیگری ندیده بودم. اما یک انتقاد مهم به این کتاب دارم. متأسفانه در بخش پنجم کتاب، که بیش از نیمی از کتاب را شامل می‌شود، بحثی درگرفته که مربوط به زمانه‌ی خود نویسنده است؛ لااقل مربوط به زمانه‌ی ما نیست، مشکل امروز ما نیست. در بخش پنجم یعنی از حدود صفحه‌ی 110 به بعد، مسئله‌ی وجوب یا عدم وجوب پوشش وجه و کفین (گردی صورت و دست‌ها تا مچ) مورد بحث قرار گرفته؛ چیزی که امروزه برای ما کاملاً حل‌شده است. متأسفانه بحث، طول و تفصیل بسیار زیادی هم دارد. جالب این‌جاست که در اواخر کتاب، نوشته که ه جز یکی از علمای اهل تسنن (که آن هم معلوم نیست نظرش درباره‌ی نماز بوده یا حرمت کلی داده) کسی درباره‌ی وجه و کفین، نظری غیر از نظر غالب ندارد! حالا سؤال من از استاد این است که چرا این همه از حجم کتاب را به این مسئله اختصاص داده‌ای؟!
برعکس، تا حدود صفحه‌ی 110، درباره‌ی مشکل امروز ما بحث می‌کند؛ یعنی شبهاتی را که در زمینه‌ی حجاب (که نویسنده توضیح می‌دهد درستش «پوشش» است نه «حجاب») وجود دارد، یکی‌یکی می‌آورد و به شکل منطقی و قانع‌کننده جواب می‌دهد. بنابراین 110 صفحه‌ی ابتدایی کتاب را به هرکسی که درباره‌ی پوشش اسلامی، سؤال یا شبهه‌ای دارد توصیه می‌کنم. این توصیه، البته یک استثنا دارد. این کتاب در زمانی نوشته شده که حکومت جمهوری اسلامی تشکیل نشده بوده و مسئله‌ی حجاب اجباری اصولاً طرح نشده بوده. بنابراین اگر کسی دنبال این است که بداند نظر اسلام در این باره چیست و آیا جمهوری اسلامی کار خوبی می‌کند یا نه، در این کتاب تقریباً چیزی نیست. در همان صفحات ابتدایی، کمی درباره قوانین سفت و سخت ایرانی‌ها و رومی‌ها پیش از اسلام، چیزهایی آمده ولی این مسئله، اصولاً مسئله کتاب نیست. بنابراین اگر دنبال پاسخ به این سؤال هستید، این کتاب به درد شما نمی‌خورد ولی کتاب «مسئله‌ی حجاب»، در مجموع، فلسفه‌ی پوشش اسلامی را به صورت کاملاً منطقی و دقیق بیان کرده است.

۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان