- 56 رو بیار. از «تنش» سؤال دارم.
دوستش کتاب را باز کرد و به صفحهی موعود رفت. بین صفحات 56 و 57 کاغذی به اندازهی کف دست گذاشته شده بود. بدون درآوردن کاغذِ لای کتاب، آن را خواند. همزمان جعفر پرسید:
- این سؤال چطوری حل میشه؟
چند لحظه بعد، مسلم صفحهی بعد را آورد و جواب داد:
- نکتهی این سؤال اینه که این نیمدایره جزو سطح مقطع سؤال نیست. باید از A کَمِش کنی.
- آها، فهمیدم!
***
مسلم کلید انداخت و درب را باز کرد. جعفر و رسول هم وارد شدند. همین که رسول درب را بست، مسلم پرسید:
- رسول! مشتی حسین رو آزاد نکردهن؟
رسول سری تکان داد و جواب داد:
- نه، چاپخونهش امروز هم بسته بود. داره طولانی میشه.
جعفر با آسودگی گفت:
- مشتی حسین خیلی دهنش قرصه، قبلاً هم نتونسته بودن ازش حرف بکشن.
رسول گفت:
- اگه خیلی طولانی بشه، یعنی همه چیو میدونن.
مسلم گفت:
- باید یکی دیگه رو پیدا کنیم.
جعفر گفت:
- چطور میشه اعتماد کرد؟! کی فکرشو میکرد که مشتی حسینو بگیرن؟! اون خیلی حواسش جمع بود، خیلی مواظب بود. شما چاپخونهی آشنا دارین؟
مسلم و رسول یکصدا گفتند:
- نه!
مسلم گفت:
- باید خودمون دست به کار بشیم.
جعفر به تندی گفت:
- خیلی زیاده! ما هر بار 3000 تا چاپ میکردیم.
مسلم طوری که انگار از قبل به این موضوع فکر کرده باشد، گفت:
- تعدادمون هم کم نیست؛ پدر و مادر منم هستن. کاربن هم میذاریم سریعتر تموم میشه.
رسول رو به مسلم گفت:
- این طرفا چند تا مغازه میشناسی که کاغذ بفروشن؟ اگه از یه جا 750 تا کاغذ رسم بخریم، ممکنه بهمون مشکوک بشن.
***
شورلت مشکی تمیز و براق وارد کوچه شد. 4 مرد تنومند با کت و شلوار و کراوات در آن نشسته بودند. صدای ماشین همهی اهالی کوچه را متعجب کرده بود. مسلم صدا را که شنید، سر از نوشتهاش برداشت. جعفر و رسول هم او را نگاه کردند. جعفر با تعجب پرسید:
- چی شده؟
مسلم گفت:
- صدای ماشینو نمیشنوی؟!
جعفر جواب داد:
- خب ماشینه دیگه! داره رد میشه!
مسلم گفت:
- من همهی اهالی این کوچه رو میشناسم. هیچکس ماشین نداره. سال به سال از تو این کوچه ماشین رد نمیشه.
رسول با نگرانی گفت:
- نکنه... .
که با جهیدن مسلم گفتهاش را ناتمام گذاشت. مسلم با سرعت از زیرزمین بیرون رفت. پدرش هم از خانه خارج شد. مادرش را دید که پرده را کنار زده بود و با دلهره به او نگاه میکرد. مسلم به طرف پدرش رفت. خواست حرفی بزند که ماشین خاموش شد. جعفر و رسول هم که از پلههای زیرزمین بالا آمده بودند، با نگرانی به در چشم دوختند. پدر مسلم در حالی که ژاکتی میپوشید، به سمت در رفت، آرام در را باز کرد و سرش را از در بیرون برد. جعفر و رسول به همدیگر نگاه کردند. چند دقیقه بعد پدر مسلم درب را بست و برگشت. به آنها نزدیک شد. سعی میکرد آرام حرف بزند تا جایی که مادر مسلم که سرش را از پنجره بیرون آورده بود هم بشنود. همه به پدر مسلم خیره شده بودند. با ناراحتی گفت:
- حاجآقا اسلامی رو بردن.
پس از مکثی کوتاه رو به دانشجوها کرد و گفت:
- شماها مگه درس ندارین؟!
مسلم، جعفر و رسول به خود آمدند.
***
تندتند مینوشتند. ناگهان مسلم سرش را بلند کرد و با نگرانی رو به جعفر گفت:
- جعفر! ساک داداشت کو؟ نیاوردیش؟!
جعفر که تازه یادش افتاده بود، جواب داد:
- نه راستی! امروز صبح با رفیقاش رفته کوه.
- خب چرا دیروز بهش نگفتی؟
- نمیدونستم. امروز صبح که بیدار شدم میخواستم ساکشو بگیرم به جای کیف خودم بیارمش دانشگاه، دیدم نه خودش هست نه ساکش. از مادرم پرسیدم گفتن رفته کوه! سخت نگیر یه چیزی پیدا میکنیم.
مسلم به تندی گفت:
- چیچی رو پیدا میکنیم؟! سه هزار تاست! باید اینا رو تو چه واموندهای بذاریم؟! هر دفعه تو ساک به اون بزرگی اینا رو به زور جا میکردیم.
و به اعلامیههای جلویشان اشاره کرد.
جعفر که انگار به دنبال راه فراری میگشت، رو به رسول گفت:
- رسول! تو ساکی چیزی نداری؟
رسول جواب داد:
- خونهی ما که... .
مسلم با عصبانیت میان حرفش پرید:
- تا رسول بره خونشون و برگرده شده فردا صبح!
خودکاری که در دستش بود و تکانتکان میداد، زمین گذاشت. با دو دستش سرش را گرفت و با درماندگی گفت:
- ای خدا...!
لحظهای سکوت برقرار شد. هیچکس نمینوشت. جعفر به آرامی گفت:
- مسلم! تو خودت ساکی، چمدونی، چیزی نداری؟
مسلم سرش را به نشانهی نفی تکان داد و همچنان به اعلامیهها مینگریست. رسول گفت:
- گونی هم باشه خوبه، ها...!
مسلم سرش را بالا آورد و به رسول نگاه کرد. رسول ادامه داد:
- فقط مشکل اینه که گونی سفیده و توی تاریکی... .
جعفر با هیجان به میان حرفش پرید:
- خب رنگش میکنیم!
و با خوشحالی به مسلم نگاه کرد.
***
جعفر آخرین کاغذها را در گونی ریخت و بلند شد. مسلم گفت:
- زودتر بریم.
در را باز کرد. رسول و جعفر از زیرزمین بیرون رفتند. مسلم هم از در بیرون رفت و درِ زیرزمین را قفل کرد. رسول آرام درِ حیاط را باز کرد و سرش را کمی از در بیرون برد و داخل کوچه را نگاه کرد. سرش را به دو طرف چرخاند تا کوچه را کاملاً ورانداز کرده باشد. سه نفرشان از در گذشتند و مسلم در را به آرامی بست. مسلم و رسول به دو طرف کوچه رفتند. وقتی جعفر تأیید آنها را دریافت کرد، اولین گلولهی کاغذی را از بالای در به آرامی به خانهی همسایه انداخت و بلافاصله حرکت کرد.
***
نیمی از گونی خالی شده بود. جعفر اعلامیهی بعدی را برداشت و به داخل حیاط خانهی بعدی انداخت. دستش را داخل گونی برده بود تا قبل از رسیدن به در خانهی بعدی، گلولهای کاغذی بردارد. صدای سرفهی بلندی شنید. سرش را بالا آورد و مسلم را دید که به او نگاه میکرد. مسلم بلافاصله به سمت چپ پیچید و پنهان شد. جعفر به سرعت کاغذ مچالهشده را به درون گونی برگرداند، روی انگشتان پایش بلند شد و گونی رنگ شدهی سیاه را روی دیوار خانهی مجاور گذاشت و به سمت مسلم حرکت کرد. وقتی به سر کوچه رسید، مسلم را دید که پشت دیوار پنهان شده بود. مسلم بدون آنکه صدایی دربیاورد با حرکت لبهایش پرسید:
- شهربانی؟!
جعفر با صدای بسیار آرامی اظهار بیاطلاعی کرد و سرش را کمی از دیوار آن طرف تر برد تا بتواند داخل کوچه را ببیند. برگشت و با نگرانی به مسلم گفت:
- یارو داره استنطاقش میکنه!
مسلم به تندی جعفر را کنار زد تا با چشمان خودش ببیند. مردی را با یونیفورم شهربانی دید که در مقابل رسول ایستاده بود و با او حرف میزد. صدایشان را نمیشنید.
مأمور شهربانی پرسید:
- این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
رسول با خونسردی جواب داد:
- راه میرفتم!
مأمور باتومش را در آورد و گفت:
- بلبل زبونی نکن! کجا میری؟
- خونه.
- از کجا میای؟
- خونهی دوستم.
- اسم دوستت چیه؟
- مسلم.
مأمور کلاهش را صاف کرد، با باتوم به جیب رسول اشاره کرد و گفت:
- جیباتو خالی کن.
رسول با بیحوصلگی دستهایش را در جیبهایش کرد، چند دستمال کاغذی، یک دسته کلید و یک کیف در آورد و به مأمور نشان داد. مأمور گفت:
- اینا کلیدای کجان؟
- خونه.
- کیفتو بده به من.
کیف را گرفت و به دقت آن را بررسی کرد. بعد از دقیقهای کیف را به رسول برگرداند. مسلم از سر کوچه شاهد بود. برگشت و رو به جعفر گفت:
- خداروشکر رسول کارشو خوب بلده.
جعفر آماده بود که برود و گونی را بردارد.
***
مرد از همسرش خداحافظی کرد، کیفش را برداشت و به سمت در رفت. کفشهایش را پوشید، از پله ها پایین رفت و از کنار باغچه و تابِ بسته شدهی روی درخت گذر کرد. چند قدم مانده به در حیاط، کاغذی مچاله شده را دید که روی زمین افتاده بود. آن را برداشت، باز کرد و شروع به خواندن کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم... .