سپیده‌دم

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

گزارش یک فیلم نفرت انگیز

توی عمرم، دو بار وسط فیلم از سینما بیرون آمده‌ام. اولین بار وسط فیلم سینمایی «کیش و مات» در دوران احتمالاً راهنمایی یا دبیرستان. آن زمان هیچ چیز (مطلقاً هیچی) از سینما نمی‌دانستم. یادم هست که به خاطر بی‌مزه بودن شوخی‌های فیلم، از سینما بیرون آمدیم! بار دوم، امروز بود. فیلم نفرت‌انگیز «۵۰ کیلو آلبالو». حیف که این بار دوستم همراهم بود و مجبور شدم توی لابی سینما صبر کنم تا فیلم تمام شود. هرچه درباره‌ی مبتذل و سخیف بودن فیلم خوانده بودم حقیقت داشت. چرا رفتم؟ فقط می‌خواستم ببینم چیست، همین. کاش دیشب که دوستم نمی‌توانست بیاید، به تنهایی می‌رفتم و تنها از سالن بیرون می‌زدم، نه مثل الان که سنگ‌های کف لابی سینما را شمرده‌ام.

۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

مارکسیست چیه؟

دیروز رفتم سینما. اوایل فیلم، شخصیت اصلی داستان گفت «این بابا مارکسیست-لنینیست بوده». بعد از این دیالوگ، سکوت بود. یعنی تا چند لحظه بعد، دیالوگی نبود. بلافاصله، (مخصوصاً به این دلیل که سینما یهو ساکت شد) همهمه‌ای بلند شد! سالن پر بود و تعداد زیادی از تماشاگرها از بغل‌دستی‌شان می‌پرسیدند «مارکسیست» و «لنینیست» یعنی چه! اول که تعجب کردم، یعنی خدایی خیلی تعجب کردم! بعدش هم فکر کردم خاک بر سر جوان‌های هم‌سن‌وسال من، که حتی نمی‌دانند مارکسیست و لنینیست یعنی چه! از سروصداها پیدا بود خیلی‌ها حتی نمی‌دانند «کارل مارکس» و «ولادیمیر لنین» چه کسانی هستند!

تأسف شدیدتر، این بود که می‌دانستم این‌ها انتخابات که می‌شود، می‌روند رأی می‌دهند. به نظرم اصلاً رأی خیلی‌ها نباید حساب شود. یعنی اگر به من بود، سعی می‌کردم یک نظام طبقه‌بندی نخبگان ایجاد کنم و مملکت را با استفاده از نظرات آن‌ها اداره کنم، نه این جماعت!

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

مردم، پشت سنگر

تاریخ این عکس معلوم نیست. تنها لباس‌های گرم مردم و تک سلاح تصویر، زمستان ۵۷ را یادآور می‌شود.

عکس از لحاظ هنری مایه‌ی بالایی ندارد. شاید اگر طرف مقابل هم در دورنمای تصویر بود، خیلی زیبا می‌شد. اما به راستی چرا در این تصویر، فقط مردم دیده می‌شوند؟

دوربین، وظیفه‌اش را دقیقاً به درستی انجام داده. این تصویری‌ست که از انقلاب اسلامی به چشم‌های پرسش‌گر جهانی رسید: ملتی که مسلحانه، مبارزه می‌کند؛ و تمام. قاب تصویر، نمی‌خواهد مهاجمان را نشان دهد. انگار این درگیری، تنها یک طرف دارد. مهاجم، حذف شده، تا مدافع، مهاجم جلوه کند.

اما نفر دوم نزدیک به دوربین، با کلاه دهاتی و چوب در دستش، با آن که پشت به دوربین است، پاسخ‌ها دارد. او به دوربین‌ها پشت کرده و کمترین توجهی نشان نمی‌دهد. او تنها به فکر پیروزی‌ست. چهره‌اش مشخص نیست اما چوبی که در دست دارد، بهترین معرف اوست؛ روح جمعی یک ملتِ دستِ‌خالی. چوب، سلاحِ مردمِ بی‌سلاح، در برابر دشمنی‌ست که از لنز تا نیزه، همه را در اختیار دارد.

پوتین سربازی را نماد استحکام نیروهای نظامی می‌دانند؛ به این دلیل که پای‌افزار نه‌چندان راحت نظامی، احتمالاً آخرین چیزی‌ست که از یک سرباز کشته‌شده به جا می‌ماند. حالا سربازی که از پادگان فرار کرده، با همان پوتین‌های سربازی‌اش به خیابان آمده؛ او به ما که ۴ دهه بعد، به تصویر سیاه و سفیدش می‌نگریم، ناخودآگاه پیام استحکام دروغین طاغوت را رسانده است.

درختان پاییزی و برهنه‌ی پشت نرده‌ها و ساختمانی که از درگیری‌ها کاملاً سالم مانده، آینده‌ای‌ست که ملتِ پشت سنگر، خواهند داشت. نرده‌های ساختمان، تداعی‌گر میله‌های زندان حکومت‌اند؛ حکومتی که در وضعیت تهاجم است و ملت را پشت این سنگرهای شنی، گیر انداخته، تا از پیشرفت و آبادی پشت میله‌ها، پرهیزشان دارد.

انقلاب ما، به اندازه‌ی کت چارخونه‌ی سفید مرد سمت راست، مردمی‌ست و به اندازه‌ی خون‌هایی که روی سنگر ریخته، خونین. این عکس، برای من، واگوکننده‌ی تاریخ انقلاب اسلامی است؛ انقلابی که دوستش دارم.

۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۷ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

نفحات نفت

پیش‌تر گفته‌ام که نثر امیرخانی را دوست ندارم. اصولاً کتاب‌هایش را به سختی می‌خوانم. یعنی هر بار شروع می‌کنم، خیلی زود پشیمان می‌شوم اما به دلیل این‌که کتاب‌هایش پرفروش‌اند و روی ادبیات معاصر ما، مؤثر، باید حتماً بخوانم. به همین دلیل، هیچ‌گاه دوستش نداشته‌ام. بهترین خاطره‌ای هم که از او دارم، قاعدتاً با توجه به نظری که درباره‌ی نثرش دارم، به کتاب‌هایش مربوط نیست! بهترین خاطره‌ی من از امیرخانی، از جلسه‌ای است که در یکی از کتاب‌فروشی‌های مشهد تشکیل شده بود. در آن زمان نویسنده تازه از سفر سوریه‌ای برگشته بود که با هزینه و مدیریت هوشمندانه‌ی حوزه هنری، به همراه تعدادی هنرمند دیگر رفته بود. ناصر فیض شاعر، بهروز افخمی نویسنده و کارگردان، محمدرضا زائری نویسنده و 30-40 نفر دیگر. یادم می‌آید در آن جلسه، دو نفر از دوستانم (که نام‌شان را نمی‌برم) بحث را عامدانه به سمت مسئله‌ی سوریه پیش بردند. بعداً فهمیدم که آن‌ها می‌خواستند بروند سوریه و بجنگند که ظاهراً نشد. چرا می‌گویم بهترین خاطره؟ چون اصولاً تنها خاطره‌ایست که از امیرخانی دارم و در آن، «خودش» است و ادا درنمی‌آورد. نثر آزاردهنده‌اش را همراه خودش نیاورده بود، چون اصولاً نثری در کار نبود! داشت حرف می‌زد. کتاب «نفحات نفت»ش را هم تازه تمام کردم. به نظرم این‌جا هم همان نثر آزاردهنده و طنز خوبش وجود دارد. بارها با طنز زیرپوستی و بعضاً بی‌ادبانه‌اش خندیده‌ام. چند نکته در کتابش دیدم. به نظرم کتاب به خاطر این‌که در 99 درصد موارد از شخصیت‌های حقیقی نام نیاورده، بدون مشکل به چاپ رسیده (و البته به دلیل این‌که نویسنده «خودی» است) اما آن‌جاهایی که مشخصاً درباره‌ی کسی نوشته که راحت معلوم می‌شود منظورش کیست، اتفاقاً مسئولان ارشد نظام را نشانه گرفته، کسانی که کلاً نه وقت دارند که به چنین آثاری بپردازند و جلویشان را بگیرند، و نه می‌خواهند با جلوگیری از چاپ کتاب، بیشتر معروف‌اش کنند! نویسنده هم برای خودش برد کرده، چون از قدیم گفته‌اند برای شهرت، خودت را با چیزی خیلی بزرگ‌تر از خودت دربینداز!

کل کتاب، نسبت نفت، بودجه‌ی دولتی و مسئول دولتی است. اما در باب فرهنگ، نظریاتش یکسره غلط و چرندند. فصل «نه عامه‌پسند، نه خاصه‌پسند؛ فقط داستان مسئول‌پسند» که مربوط به حمایت دولت از آثار هنری است، کاملاً غیرقابل قبول و غیرمنطقی است؛ به صد دلیل. بقیه‌ی کتاب را با تقریب خوبی می‌توان گفت محتوای خیلی خوبی دارد.

«نفحات نفت» تعبیری نو و بسیار خوب دارد که در مقدمه‌اش نوشته. امیرخانی، بهشت زمینی را در جایی می‌بیند که کار نکنی و پول مفت بگیری. بعد می‌گوید که مسئولان دولتی، درهای بهشت زمینی‌اند! حالا بعضی از این مسئولان، در کارشان خیلی خبره‌ترند، بنابراین درشان، دو «لت» ندارد، بلکه سه «لت» دارد، بنابراین به جای مسئول دولتی، می‌شوند «مسئول سه‌لتی»! با این که واژه «دولت» این‌گونه قابل تجزیه نیست، اما تعبیر جالب و بدیعی بود.

علاوه بر آن با وجود آن که حرف کتاب در تمام کتاب ثابت است، اما در هر یادداشت، از زاویه‌ای متفاوت به ماجرا نگاه می‌کند و این موضوع باعث می‌شود کتاب خسته‌کننده نباشد؛ چیزی که یک نویسنده برای بقا در اقتصاد سرمایه‌داری، به شدت به آن نیازمند است. بنابراین امیرخانی، خودش دقیقاً مناسب اقتصادی است که ترویجش می‌کند.

۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

ماجراهای یک پرونده‌ی هول‌هولکی

پرونده‌ی چاپ فردا، ماجراهای زیادی دارد. اول بدانید که موضوعش فیلم بادیگارد و نسبتش با آرمان‌خواهی و آرمان‌گرایی است. حالا چرا پرونده به من سپرده شده؟ چون احتمالاً من بیشتر از کارگردان، این فیلم را دیده‌ام! اصلاً برای من که طرفدار پروپاقرص حاتمی‌کیا هستم، افت داشت که پرونده‌اش را بدهند به کسی دیگر! این‌ها که شوخی بود ولی ماجراهای پرونده واقعاً جالب بود.

اول این که برای پرونده ۶ مطلب پیش‌بینی کرده بودم که فقط یکی‌ش پیشنهاد یکی از همکارها بود و ۵ تای دیگر ایده‌های خودم بود. حالا جالب است بدانید از این ۶ تا، فقط یکی‌اش چاپ شد! یکی مصاحبه بود که نشد، درباره‌ی آن هم بعداً می‌نویسم، خواندنی‌ست. دیگری یادداشتی بود که به سفارش من، یکی از همکاران نوشته بود و از بس بد بود، حذفش کردم. سومی یادداشتی بود که خوب بود و می‌خواستم کارش کنم ولی معاون سردبیر به خاطر کمبود جا و این‌که مطلب را خیلی خوب نمی‌دانست، اجازه نداد و حذف شد. چهارمی یادداشت خودم بود که معاون سردبیر با موضوعش مخالفت کرد و کلاً ننوشتم. پنجمی یادداشتی بود که از یکی از همکارها می‌خواستم ولی معاون سردبیر برای این که پای آن همکار به صفحه باز نشود مخالفت کرد. آن هم حذف شد.

جالب است، ۱ از ۵! که البته آن یک مطلب هم حکایت ویژه‌ای دارد. مطلب را سفارش دادم و برای نویسنده ۵۲۲ کلمه توضیحات نوشتم تا دقیقاً بفهمد چی می‌خواهم‌. و جالب‌تر آن که ۱۰۰۰ کلمه از او مطلب می‌خواستم! یعنی عملاً خودم نصف مطلب را نوشتم! بعدش هم گفتم که خودش هم فکر کند و چیزهایی اضافه کند که البته هیچی اضافه نکرد و فقط چیزهایی را که من گفتم نوشت. به همین خاطر مجبور شدم تا ۳۰ درصد مطلبش را تغییر بدهم!

تیتر پرونده هم برای خودش حکایتی داشت. تیتری که انتخاب کرده بودم، به دلیلی منطقی حدف شد. معاون سردبیر تیتر جدیدی زد. با تیترش مخالفت کردم. و وقتی ازم نظر خواست، به شوخی و برای طنز، گفتم بزنیم «آرمانگارد»؛ بر وزن بادیگارد و به این معنا که شخصیت اصلی، از آرمان‌هایش محافظت می‌کند. یهو گفت: چه تیتر قشنگی! ۲ نفر دیگر هم تأیید کردند و شد تیتر پرونده! به همین سادگی، به همین مسخرگی! البته این را هم بگویم (این یک جمله خودستایی را لطفاً بر من ببخشید) که همان جا اعلام کردم که تیتر را به شوخی گفته بودم و ژست تیترنویس حرفه‌ای یا پدر تیترنویسی ایران را نگرفتم! حتی یکی از همکاران که ۱٩ سال سابقه دارد، گفت: تیتر را بفرست جشنواره، صد درصد مقام می‌آورد!

کاملاً جدی!

۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

یک کار عجیب و شبهه ناک

عجیب است. بعضی‌ها کارهایی می‌کنند عجیب و غریب! مطلب می‌نویسند، چند جمله را به طور کامل، کپی پیست می‌کنند! الکی مثلاً ترجمه می‌کنند، کلاً کپی پیست می‌کنند! چه‌طور رویشان می‌شود بخشی از مطلب‌شان را از جای دیگری بیاورند؟! حتی جمله‌بندی‌اش را هم عوض نکنند؟! اصلاً در مخیله‌ام نمی‌گنجد.

بدتر از همه‌ی این‌ها، تردیدی است که در حلال بودن پولی دارم که می‌گیرند. نمی‌گویم خدای ناکرده حرام‌خورند ولی لااقل شبهه‌ناک که هست، نیست؟!

پیش‌تر در این باره نوشته‌ام. ولی امروز برای دومین بار است که با چنین موضوعی مواجه می‌شوم. از دو شخص متفاوت، که از هیچ‌کدام‌شان هم انتظار نداشتم. یکی‌شان را که کلاً نمی‌خواهم به رویش بیاورم، دومی هم فعلاً نمی‌دانم چه کار کنم. در حال حاضر متعجب و شگفت‌زده‌ام.

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
مصطفی قاسمیان

تجربه‌های ناخوشایندی از تاکسی دربست

دربست سوار شدن هم برای خودش دنیایی دارد. مخصوصاً اگر اجتماعی و برون‌گرا باشید و سر حرف را با راننده باز کنید. چند وقتی هست که به خاطر درس و کلاس و جلسه و تنبلی و چند چیز دیگر، زیاد تاکسی دربست می‌گیرم. فکر می‌کنم فقط یک بار ساکت بوده‌ام و یادداشت‌های قبل از جلسه‌ام را می‌نوشتم وگرنه معمولاً سر حرف را باز می‌کنم و با راننده رفیق می‌شوم. اما متأسفانه در غالب موارد، راننده‌ها به خاطر کسادی وضع کسب و کار، به مسافرکشی رو آورده‌اند. بیشترشان معمولاً کار و باری جز مسافرکشی داشتند؛ یکی‌شان مهندس عمران بود و در یک شرکت مهندسی کار می‌کرد، دیگری فنی بود و مغازه‌ی تعمیرات چرخ خیاطی داشت و...

آخرین مورد و بدترین آن‌ها، یک دانشجوی ترم آخر رشته‌ی مکانیک ماشین‌آلات کشاورزی در دانشگاه دولتی نیشابور بود! او هم از بیکاری می‌گفت و این که نمی‌تواند کاری مرتبط با رشته‌ی تحصیلی خودش پیدا کند. او هم اسمش مصطفی بود. به خاطر چهره‌اش، اول فکر کردم 15-16 ساله است و اتفاقاً بحث را از همین سؤال «می‌تونم بپرسم چن سالتونه؟» شروع کردم. 22 ساله بود و ترم آخر کارشناسی. مدتی هم بود که بین میدان شهدا و حرم، با موتورسیکلت 125 سی‌سی‌اش مسافرکشی می‌کرد. در همان چند دقیقه با هم رفیق شدیم و بسیار برایش ناراحت شدم. تنها نقطه‌ی روشن مکالمه‌ی کوتاه 3-4 دقیقه‌ای ما، این بود که مصطفی (نه خودم!) نشان داد که جنم کار دارد و حاضر نیست مثل چند میلیون جوان بیکار و غالباً تحصیل‌کرده‌ی ایرانی، تا لنگ ظهر بخوابد، عصرها روی نیم‌کت‌های پارک محل‌شان، سیگاری آتش بزند و از مناظر طبیعی و غیرطبیعی(!) لذت ببرد!

این را هم بگویم که منظورم از این‌که به خاطر کسادی بازار، به مسافرکشی رو می‌آورند، اصلاً این نیست که خدای ناکرده مسافرکشی شغل ناجوری است، بلکه برای من، تغییر شغل (از هر شغل سالمی) به شغلی دیگر (هر شغل سالم دیگری) به خاطر کسادی بازار، غم‌انگیز است. آن هم وقتی شغل اول تخصصی باشد؛ یعنی فرد شاغل، علم یا تجربه‌ای داشته باشد.

۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

از رمز وبلاگ تا دوزخ!

یکی از دوستان (که اسمش با حرف «مجتبی» آغاز می‌شود) برای اولین بار پستی رمزدار توی وبلاگش گذاشت. بعد از حدود دو ساعت تلاش نامتمرکز (یعنی وسطش شام خوردم و کمی هم مطالعه کردم) توانستم رمز پست را پیدا کنم. این تلاش خوشایند، مرا به یاد نویسنده‌ای عجیب و غریب انداخت. یکی از نویسندگان معاصر آمریکایی به نام «دَن براون» که در عین جوانی و کهنه‌کار نبودن، به شدت پرفروش است، 7-8 رمان نوشته که من دو تای آن‌ها («رمز داوینچی» و «دوزخ») را خواندم و فیلم سینمایی دو تای آن‌ها («شیاطین و فرشتگان» و «رمز داوینچی») را دیده‌ام. می‌گویم عجیب، به چند دلیل: یکی این‌که روشی که برای بیان روایتش انتخاب کرده، نو است. لااقل من پیش‌تر ندیده‌ام. داستان از این قرار است که «رابرت لنگدان» استاد نمادشناسی دانشگاه «هاروارد» معتبرترین دانشگاه دنیا، به واسطه‌ی تخصصش در شناخت نمادهای تاریخیِ عمدتاً مذهبی، درگیر ماجراهایی جنایی می‌شود و با استفاده از تخصصش، به پلیس (و بعضاً نیروهای غیرپلیس مانند نیروهای امنیتی سازمان بهداشت جهانی) کمک می‌کند تا به مجرمان دست پیدا کنند. در این بین، معماهایی که عمدتاً در مکان‌های مذهبی قرار دارند یا به نحوی به مذهب (در بیشتر موارد کلیسا) مربوط‌ند، بر سر راه لنگدان هستند و او با استفاده از دانش‌اش، آن‌ها را حل می‌کند. اما چیزی که مرا به یاد او انداخت، سطح بالای این معماها بود؛ البته اصلاً منظورم این نیست که معمای مجتبی، سطحش پایین بوده، بلکه برعکس، پاسخ این معما، بسیار شبیه به چندین معمای این رمان‌هاست. علاوه بر این، معماهای دن براون، یک ویژگی خوب دارند. او معمولاً قرینه‌هایی برای یافتن پاسخ معماها ارائه می‌کند؛ قرینه‌هایی که گرچه به خواننده برای یافتن پاسخ معما (پیش از شخصیت اصلی) کمکی نمی‌کنند اما روش یافتن پاسخ را توسط لنگدان، منطقی جلوه داده و پیگیری روند یافتن پاسخ را جذاب می‌کند.

حالا که دیگر شروع به نوشتن کرده‌ام، بگذارید کمی دیگر درباره این نویسنده و آثارش توضیح دهم. رمان‌های او به شدت ضدمذهب هستند و از ارزش‌های عرفی سرمایه‌داری حمایت می‌کند. در «شیاطین و فرشتگان» کتاب اول این سری، نوک پیکان حمله به سمت کلیسا بود و کلیسای جدید (نه کلیسای قرون وسطی اروپا) را در برابر دانش تجربی قرار می‌داد. براون در کتاب دوم «رمز داوینچی» پا را فراتر گذاشت و به سراغ عیسی مسیح(ع) رفت. او در این کتاب، روایتی مهجور از تاریخ مسیحیت را برجسته کرده که به شدت با قداست حضرت عیسی(ع) پیامبر خدا منافات دارد. اگر یادتان باشد، روحانیون واتیکان در برابر این کتاب به شدت موضع گرفتند و کتاب در ایران هم به دلیل اعتراض روحانیون مسیحی، ممنوع شد. از داستان سوم (نماد گمشده) که خبر ندارم، ولی در «دوزخ» تازه‌ترین اثر براون، باز هم مذهب در برابر علم تجربی قرار گرفته و در برابرش شکست خورده است.

به هر حال، اگر دوست دارید نویسنده شوید، حتماً این کتاب‌ها را توصیه می‌کنم اما باید به شدت مراقب محتوای‌شان باشید. محتوای این کتاب‌ها نه تنها در برابر مسیحیت قرار دارند، بلکه به دلایل متعدد، در برابر ادیان الهی قرار دارند و ارزش‌های یکسره عرفی را برای پیشرفت بشر تجویز می‌کنند.

۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

یک استفاده‌ی عجیب برای عینک!

شاید فکر کنید ما عینکی‌ها، خیلی از عینکی بودن‌مان ناراحتیم. اتفاقاً بعضی‌ها همین‌طوری‌اند ولی من نه. دلیلش را هم می‌گویم.

احتمالاً تعجب می‌کنید ولی برای من خیلی اتفاق می‌افتد که در جاهای خاصی، آدم‌های آشنا ببینم. در چند کتابفروشی مشهد که زیاد می‌روم، سینما هویزه و یکی دو پاتوق دیگر، از هر ۵ بار، ۴ بارش را لااقل یک آشنا می‌بینم! و چون برون‌گرا هستم و روابط عمومی خوبی دارم، سلام و علیک هم می‌کنم. اما لااقل یک جا هست که دوست ندارم کسی را ببینم و بشناسم. وقتی دلم می‌گیرد، یکی از اولین جاهایی که می‌روم، حرم است. حرم، برای من (البته اعتراف می‌کنم نه همیشه) حکم یک قرص آرام‌بخش را دارد، تسکین‌دهنده‌ی دردهای روحی؛ اما با یک شرط که معمولاً هم رعایت می‌کنم: نباید عینک بزنم! وقتی عینک نمی‌زنم، آدم‌ها را تنها از فواصل نزدیک می‌شناسم. وقتی عینک ندارم، خیالم راحت است که منم و مولا...

تنهایی با مولا، خیلی آرامش‌بخش است...

۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

یک اشتباه کوچولو و یک تاوان سنگین!

امروز بعد از ظهر حدود ساعت ۲، یکی از بچه‌ها گفت: «ساعت ۵ که صفحه‌هامان تأیید شد، برویم آبمیوه، مهمان من»! همه تعجب کردند و خوشحال شدند و مناسبتش را جویا. اما او، توضیح مناسبت را به بعد از خوردن آبمیوه موکول کرد. حدود ساعت ۵ که شد، چون می‌خواستم بعد از کافی‌شاپ، برگردم خانه، وسایلم را جمع کردم ولی هرچه می‌گشتم، کیف پولم پیدا نمی‌شد! خب شما الان موضوع را فهمیدید، اما من بعد از این‌که بچه‌ها گفتند: «بیا داخل ماشین که برویم، کیفت این‌جاست»، فهمیدم! ولی دیگر دیر شده بود. کیفم را صبح از جیبم درآورده بودم تا عرق نکنم و گذاشته بودم روی میز. بعد هم که...

بستنی و آبمیوه‌ی بسیار مزخرفِ یک کافی‌شاپ در حاشیه‌ی بلوار شهید صادقی، برای ۶ نفر، درآمد ۱۱۰ هزار تومان! وقت حساب کردن، من بودم، فروشنده و معاون سردبیر. انتظار داشتم عددی حدود ۷۰-۸۰ هزار تومان بدهد. وقتی مبلغ را گفت، چنان گفتم «چی؟!» که معاون سردبیر از شدت خنده، بلافاصله محل را ترک کرد! من ماندم تنهای تنها و سیل فاکتورها!

۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان