یک سال و نیمه که روزنامه‌نگارم. در طول این مدت، هیچ خبری رو نشنیدم که به اندازه خبر امروز، ناراحت‌کننده باشه. یکی از بچه ها داره از گروه‌مون می‌ره و وقتی فکرش رو می‌کنم، می‌بینم از بین همه، بیشتر دلم نمی‌خواست که اون از بخش ما بره. اصل داستان اینه که یه نفر بازنشسته شده و صندلیش خالی می‌شه. بنابراین یه نفر قراره جای اونو پر کنه و رفیق من، جای اون نفر دوم رو می‌گیره. واقعا سخته.

یه اتفاق دیگه هم افتاد امروز. قبلاً دوست داشتم دشمنم از جایی که هست، یه جای دیگه بره. حتی گفته بودم اگه دشمنم از روزنامه بره بیرون، کل تحریریه رو شیرینی می‌دم! اما هیچ‌وقت به ذهنم نرسیده بود که برای این آرزوم، دعا کنم. امروز سر نماز، دعا کردم دشمنم از این‌جا بره و یه جایی بره که براش سخت باشه و زجر بکشه. چند ساعت بعد فهمیدم یکی از بهترین دوست‌هام داره می‌ره. شاید خدا دشمنم رو بیشتر از من دوست داره. شایدم خدا داره تنبیهم می‌کنه. شایدم هیچ‌کدوم نیست و مدتی بعد، برام خوب می‌شه. نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم این که دعا کردم دشمنم از این‌جا بره، کار بدی بوده یا نه! نظر شما چیه؟ دعای من کار بدی بوده یا نه؟