گل‌فروش داشت گل می‌پیچید، کامله‌مردی تقریباً ۴۰ ساله با ریش جوگندمی وارد شد. سریع یک رز قرمز برداشت و منتظر ماند تا نوبتش برسد. خیلی دلم می‌خواست بپرسم: «شما این مسیر رو (با اشاره به دسته‌گل ناآماده‌ی خودم) چن وقت پیش طی کردین؟» یک بار هم برگشتم تا بگویم، ولی قیافه‌اش آن‌قدر جدی و نگران از جای پارک ماشینش بود که منصرفم کرد.

به نظر من مردها همه یک‌جور نیستند؛ بعضی‌ها خوب بلدند از زبان‌شان استفاده کنند، بعضی‌ها ضعف زبان را با گل و این‌جور چیزها جبران می‌کنند، بعضی‌ها هم هیچ‌کدام. اما وجه مشترک همه‌شان این است که همسرشان را دوست دارند. حتی به نظر من، آن‌هایی را که «هیچ‌کدام» را انتخاب کرده‌اند، باید جدی‌تر گرفت، دو دسته‌ی اول، ممکن است زمانی فکر کنند که به اندازه‌ی کافی، عشق‌شان را نثار کرده‌اند و جاهایی کم‌تر از آن چیزی که همسرشان توقع دارد، عمل کنند؛ اما دسته‌ی سوم، خودش را بدهکار می‌بیند. او نمی‌گذارد آب توی دل همسرش تکان بخورد. خودم فرزند یکی از آدم‌های دسته‌ی سوم هستم، و دیده‌ام که چطور عشق «دلی» قدرت‌مند است، قدرت‌مندتر از صخره‌هایی که در ساحل، سینه‌ی امواج سخت را می‌شکافند...