این نوشته را نمی‌خواستم توی فیس‌بوک بگذارم. از طرفی اگر نمی‌نوشتمش، شاید غصه امانم را می‌برید. شیرینی اولین گزارش میدانی را این خاطره، تبدیل کرد به زهر حلاحل. حداقل مخاطب‌های این‌جا از فیس‌بوک خیلی کمترند، این‌جا احساس راحتی بیشتری می‌کنم تا فیس‌بوک. اگر حالم بهتر شد، باز هم دل‌نوشته می‌نویسم.

این مغازه‌ی سوم بود. تازه رفته بودم تو و با سی‌دی‌ها ور می‌رفتم. در این فکر بودم که چه‌طوری سر حرف را با فروشنده باز کنم. خانمی در مغازه را نیمه‌باز کرد و آدرس کافی‌شاپ یا رستورانی را از مغازه دار پرسید. مغازه دار آدرس داد و وقتی آن خانم در را بست٬ برای این‌که حرف را شروع کنم٬ گفتم: «قرار می‌ذارن٬ آدرس رو درست نمی‌دن!» هر دو خندیدیم٬ سر حرف باز شد٬ گزارش نوشته شد٬ اتفاقاً خوب هم از آب درآمد اما... .
اما اتهامی که به آن خانم زدم٬ از صفحه‌ی روزگار محو نشد که نشد. می‌دانم٬ بدحجابی و آرایش او نمی‌تواند توجیه «غیبت»ش را بکند. هدف من که تهیه‌ی گزارش خوب بود هم نمی‌تواند... .
تلاشم برای روزی حلال می‌تواند نجاتم دهد؟ نه٬ قاعده بر این نیست که بتواند. او مو را از ماست نمی‌کشد؟ البته که می‌کشد. آن خانم را پیدا می‌کنم؟ معلوم است که نه.
حالا چند ساعت از آن ماجرا گذشته٬ روزنامه که منتشر می‌شود٬ آن خانم هم که رفت و من گناهش را شستم٬ سی‌دی‌فروش هم با اصل یا کپی کارش را ادامه می‌دهد٬ من چی؟!