الان تو شرایطی ام که خداییش هیچکی رو ندارم از غم روی دلم بگم. در حالی که شاید تا یه هفته پیش به نظرم می اومد ادمای زیادی هستن، ولی بعضی غم ها رو هیچ جا و پیش هیچکس نمیشه گفت.
راستی چند وقته اینجا پست نذاشتم؟!
الان تو شرایطی ام که خداییش هیچکی رو ندارم از غم روی دلم بگم. در حالی که شاید تا یه هفته پیش به نظرم می اومد ادمای زیادی هستن، ولی بعضی غم ها رو هیچ جا و پیش هیچکس نمیشه گفت.
راستی چند وقته اینجا پست نذاشتم؟!
سلام. این پست خیلی کوتاهه و به شدت از شما عذر میخوام که به خاطر همچین چیز چرتی، براتون نوتیفیکیشن اومده. فقط میخواستم بگم این روزا خیلی خیلی سرم شلوغه و دلیل این که پست نمیذارم همینه. وگرنه اینقدر حرف دارم که از بس نگفتمشون، میترسم حناق بگیرم. به قول معروف: یک سینه حرف، موج زند در دهان ما (در اینجا من!)
شاید فکر کنید ما عینکیها، خیلی از عینکی بودنمان ناراحتیم. اتفاقاً بعضیها همینطوریاند ولی من نه. دلیلش را هم میگویم.
احتمالاً تعجب میکنید ولی برای من خیلی اتفاق میافتد که در جاهای خاصی، آدمهای آشنا ببینم. در چند کتابفروشی مشهد که زیاد میروم، سینما هویزه و یکی دو پاتوق دیگر، از هر ۵ بار، ۴ بارش را لااقل یک آشنا میبینم! و چون برونگرا هستم و روابط عمومی خوبی دارم، سلام و علیک هم میکنم. اما لااقل یک جا هست که دوست ندارم کسی را ببینم و بشناسم. وقتی دلم میگیرد، یکی از اولین جاهایی که میروم، حرم است. حرم، برای من (البته اعتراف میکنم نه همیشه) حکم یک قرص آرامبخش را دارد، تسکیندهندهی دردهای روحی؛ اما با یک شرط که معمولاً هم رعایت میکنم: نباید عینک بزنم! وقتی عینک نمیزنم، آدمها را تنها از فواصل نزدیک میشناسم. وقتی عینک ندارم، خیالم راحت است که منم و مولا...
تنهایی با مولا، خیلی آرامشبخش است...
مدتها پیش، وقتی یکی از دوستانم فرماندهی پایگاه بسیج دانشجویی دانشکده بود و من هم (بدون سِمت رسمی) کمکش میکردم، یک شوخی ثابت با او داشتم که لااقل هفتهای دو بار میگفتم! دوستم خوشحال نمیشد ولی من قاهقاه میخندیدم! شوخی از این قرار بود که هر بار میدیدم یا میشنیدم که او با قائم مقام خواهران (جانشینش در قسمت خواهران که برای محدود کردن ارتباطات، فقط آنها رسماً اجازه داشتند دربارهی کار با هم صحبت کنند) صحبت کرده یا قرار است صحبت کند، از یکی از آشنایان خانوادگی خودم مثال میزدم که با قائم مقامش ازدواج کرده! خب، حالا حرف اصلیام چیست؟
آن زوج که دوست خانوادگی ما محسوب میشدند، طی حدود ۳-۴ سال، از نظر ظاهری (چون فقط خداست که از دلها خبر دارد) تغییر خیلی زیادی کردند. وقتی من به آنها فکر میکنم، از چیزی میترسم. مدتهاست که به دنبال یک دختر نجیب و محجبه و مذهبی هستم و در تمام این مدت، با فکر کردن به آن زوج، میترسم که خودم و همسرم هم روزی تغییر کنیم؛ نه فقط تغییر ظاهری (مثل آشنایی که مثال زدم) بلکه تغییر باطنی. یعنی روزی برسد که چیزهایی مثل حجاب و مال حرام و ارتباطهای حرام و... که الان برایم خیلی مهم است، برایم مهم نباشد. خیلی ترسناک است.
ساعت 11:03 شب هستش که نوشتن این مطلب را شروع کردهام. چند دقیقهی پیش بود که به خاطر سرد بودن اتاقم و ساکت بودن اتاق نشیمن، به اینجا آمدم تا «کار»هایم را انجام دهم. برای لحظهای، ذهنم به زمانی رفت که برادرم کارهایش را در ساعات آخر شب انجام میداد و من نباید در آن زمانها مزاحمش میشدم. در آن زمان، دوست داشتم من هم «کار»ی داشته باشم تا انجام بدهم. شاید «کار» داشتن و آزاد نبودن، به این دلیل برایم جذاب بود که من را زودتر به جمع «آدمبزرگ»ها اضافه میکرد؛ زودتر از آن چیزی که باید. حالا به آن زمانِ برادرم رسیدهام. و همچنان احساس «مرد بودن» و «بزرگ بودن» را دارم. حس خوشایندیست. آرزو میکنم تمام مردان، این احساس را تجربه کنند.
الان به نظرم رسید که یک حس دیگر هم وجود دارد. شاید کمی شعارگونه به نظر بیاید ولی گاهی اوقات از اینکه باری را بر دوش گرفتهام و کاری را انجام میدهم که بخشی از نیاز جامعه را (هرچند ناچیز) برطرف میکند، احساس خوشحالی میکنم. خدا را شکر. باز هم امیدوارم این احساس را همه تجربه کنند...
یکی دو هفتهی پیش وقتی بنا به عادت، کانالهای تلویزیونی را بالا و پایین میکردم، در شبکهی مستند، به برنامهای رسیدم به اسم «سیمرغ»؛ عدهای پشت یک میز بلند نشسته بودند و صحبت میکردند. فضا قدیمی بود و بیشترشان سبیل داشتند. بلافاصله به ذهنم رسید که احتمالاً اعضای سازمان مجاهدین خلق هستند؛ پیش از این در چند فیلم مستند، اعترافات مجاهدهای دستگیرشده را دیده بودم. چند لحظهی بعد، از روی نوشتههای تصویر، معلوم شد اعضای دستگیرشدهی «حزب توده» هستند. چند دقیقه هم صبر کردم تا تحلیلهای بعد از اعترافات را بشنوم؛ اما دیدم نه! خبری نیست که نیست! فیلم مستند نیست و برداشتهاند فیلم اعترافات را از اول تا آخر پخش میکنند! با تعجب از پای تلویزیون بلند شدم.
چند روز بعد در دیدار رهبری با دانشجویان (که حدود یک ماه قبل برگزار شده بود و من تازه فیلمش را میدیدم) ناگهان دیدم رهبری از اعترافات اعضای حزب توده گفته: «همانهایی که عضو حزب توده بودند و بیست سال زندان هم کشیده بودند، بعد آمدند در تلویزیون جمهوری اسلامی، بدون اینکه فشار و زوری وجود داشته باشد، «غلطکردمنامه» را نوشتند و خواندند!» و «این جزو اسناد بسیار باارزش صداوسیما است؛ نگذارند از بین برود؛ اینها خیلی چیزهای باارزشی است.» سرنخ ماجرا به دست آمد!
شاید تعجب کنید ولی در بین مدیران صداوسیما در تمام این سالها، احتمالاً به ذهن هیچکدامشان نرسیده که این اعترافات را از تلویزیون پخش کنند یا دربارهی حزب توده (و سایر گروههای چپ) فیلمهای مستند بسازند و پخش کنند! همه منتظرند تا ببینند رهبری چه میگوید! وقتی گفت دربارهی حزب توده فیلم پخش کنید، بروند فیلمها را Play کنند! وقتی هم گفت دربارهی سبک زندگی ایرانی-اسلامی پخش کنید، چون چیزی ندارند، خودشان را میزنند به کوچهی علی چپ!
خسته نباشید!
اتوبوس طبق گفتهی راننده٬ قرار است ساعت ۸ و ربع حرکت کند. اذان مغرب هم ۸:۱۴ است. وقتی این شرایط را تصور کنید٬ میفهمید وجود یک آبسردکن در فاصلهی یک متری ایستگاه اتوبوس چه نعمتیست! به محض اینکه اذان میگویند٬ جرعهای بزرگ آب میخورم. هنوز آب از لبولوچهام میریزد که رانندهای دیگر از اتاق استراحت رانندهها بیرون میآید و بلافاصله میپرسد: «اذون گفتهن؟» و وقتی با پاسخ مثبت من روبرو میشود٬ خوشحالتر از قبل٬ آستینهایش را بالا میزند تا وضو بگیرد... .
لحظهای به مؤلفهی هویتی مشترکمان فکر میکنم: هوا که کمکم تاریک میشود٬ یک ملت انتظار اذان میکشند تا لبی تازه کنند... . اتوبوس فقط ۲ مسافر دارد و راننده در خیابانهای خلوت٬ با سرعت میراند تا به خانواده و سفرهی افطاریاش برسد... .
بیسلیقهگیست اگر کسی این همه مشترکات را نبیند و یکسره دنبال اختلاف و دعوا باشد، از دعوای شیعه و سنی گرفته تا دعوای اصلاحطلب و اصولگرا تا... .
این دلنوشته را چند وقت پیش نوشتم ولی به دلیلی که نمیدونم چیه، تا حالا منتشرش نکردم. همانطور که احتمالاً از لحن نوشته متوجه میشوید، زمان نوشتن یادداشت خیلی ناراحت بودم! الآن هم که دوباره خواندمش، باز هم ناراحت شدم! اصلاً شما هم نخوانید، ناراحت میشوید!
کلیپی در اینترنت منتشر شده. عدهای دانشمند علوم اجتماعی نشستهاند بررسی کردهاند تا ببینند مردان در اعصار مختلف٬ چه زنانی را میپسندند. بررسی کردهاند و نتیجهی بررسیشان در قالب کلیپی تصویری منتشر شده. هرچه میگوییم زن در غرب تبدیل به کالا شده٬ به ما میخندند. از حقوق زن میگویند. حق زن این است که مثل لباس یا کالاهای دیگر با او برخورد کنند؟! این جزو حقوق زنان است؟! مثل اینکه میگویند روزگاری کلاه شاپو یا کت و شلوار مد بوده٬ زمانی دیگر شلوار جین و روزی شلوار برمودا. حق زن این است که بگویند روزگاری زنان بلندقامت مد بودهاند٬ روزی زنان لاغر و روزی دیگر چشم رنگی! کالاتر از این؟! چه کسی حق زن را نقض میکند؟! حکومتی که در برابر این «کالاشدگی» ایستاده یا حکومتی چه زن را از یک انسان تا حد یک کالای مغازهای که تابع مد است٬ پایین آورده؟!
در تاکسی نشسته بودم که نوجوانی کیف به دست سوار شد. دیدم که همراهش دفترچهی راهنمای آزمون استعدادهای درخشان داشت. سر صحبت را باز کردم و از سابقهی تحصیل ۷ سالهام در راهنمایی و دبیرستان شهید هاشمینژاد ۱ مشهد (استعدادهای درخشان) گفتم. میخواستم راهنماییاش کنم. ۲-۳ دقیقهای که حرف زدم٬ از واکنشهایش فهمیدم آنقدر شیفتهی این مدرسه شده که کاملاً چشم و گوشهایش را بسته. انگار خودِ ۱۲ سال پیشم را میدیدم.
آنجا بود که باز هم یکی از تصمیمهای غلطم را به یاد آوردم. امروز که به گذشته نگاه میکنم٬ تصمیمهای غلطم را میبینم. اما نه تصمیمهایی که گرفتهام و اشتباه کردهام بلکه تصمیمهایی که نگرفتهام. غلط بودن کارم همین بوده که تصمیم نگرفتهام و با دیگران جلو رفتهام. یکی از این تصمیمها رفتنم به مدرسهی تیزهوشان مشهد بود. تیزهوشان (حداقل شعبهی مشهد) رشتهی انسانی ندارد. جوی هم در بین دانشآموزها احتمالاً به واسطهی فشار خانواده٬ مسئولین مدرسه و جامعه وجود دارد که همه را به زور میفرستد دانشگاه. به یک مسیر. همه حتماً باید در درس بهترین بشوند. هیچکس ورزشکار نمیشود٬ یعنی جرأت ندارد که بشود٬ یا پلیس یا هنرمند یا طلبه. همه حتماً باید دکتر و مهندس بشوند. همه باید یک مسیر را انتخاب کنند. اما یک مسیر نمیتواند به موفقیت همه منجر شود چون هرکس استعدادهایی دارد متفاوت از دیگران. پس یک مسیر برای بعضیها بهشت را نشان میدهد و برای بعضیها ناکجاآباد.
پیشتر نوشته بودم که زحمتی میکشیم و تلاشی میکنیم ولی با یک بی دقتی به بادش میدهیم. چند روز پیش بود که با همکارم میگفتیم و میشنیدیم. صحبت از جایی که یادم نیست کجا، رسید به این گفتهام که «من برای رضای خدا کار میکنم.» اما بعد که به حرفم فکر کردم، چندان مطابق واقع نیافتمش. بیشتر شبیه گذشتهی خوبی بود که فکر میکردم هنوز هم هست اما ظاهراً نیست. یادم هست آن زمانی را که برای رضای خدا کار میکردم ولی آن احساس را دیگر ندارم، حتی دیگر آن احساس لذیذ یادم نمیآید. چرا کار میکنم؟ روزنامهنگاری را دوست دارم؟ بله. پول درآوردن را دوست دارم؟ باز هم بله. عادت کردهام؟ بله... .
نمیدانم این خاصیت آرمانگراییست؟ یا خاصیت پول؟ یا خاصیت «تکرار»؟ یا شاید هم همه چیز درست است و این خاصیت خودم است. دوباره میتوانم «عمل به وظیفه» را احساس کنم؟