تق تق تق
با صدای تق تقی که به در زده میشد، از خواب بیدار شد.
- بیدار شید احمد آقا. بیدار شید، داره دیر میشه.
خوابآلوده بود. بیدار شد. عینکش را به چشمش زد و درِ بازِ اتاق را نگاه کرد. جوانی بلندقامت با موهای کاملاً مشکی کوتاه و تهریشی کامل، ایستاده بود و به او نگاه میکرد.
- تو کی هستی؟ ... 30 ساله کسی منو «احمد» صدا نزده.
- منم احمد صداتون نزدم. گفتم احمد آقا!
با دیدن لباس جوان، تعجبش بیشتر شد. کت و شلوار مشکی، پیراهن مشکی و کفشهای مشکی. عادت به شوخی کردن نداشت؛ اما نمیدانست چرا این بار شوخیاش گرفت:
- مجلس ختم میری؟...
صدای خندهاش فضای اتاق را پر کرد:
- ...هه هه هه!
- آره. با هم میریم.
احمد بلند شد و لباسهایش را پوشید. نمیدانست چرا دارد به حرف جوان گوش میدهد. اصلاً نمیدانست جوان کیست. تا به حال او را ندیده بود. اما در سخنش جذبهای بود که نمیتوانست ندیده بگیرد.
آماده شد و از خانهی مجلل احمد بیرون آمدند. پا به حیاط گذاشتند. احمد خواست به طرف ماشینش برود که جوان مخالفت کرد:
- پیاده میریم.
از درِ حیاط که بیرون آمدند، احمد به جای آنکه خودش را در کوچه ببیند، در یک قبرستان دید.
- چی؟ چه طوری؟! اینجا کجاس؟
برگشت تا دوباره درِ حیاط خانهاش را ببیند؛ اما چیزی ندید. انگار ناگهان در خیابان ظاهر شده بودند. به جوان نگاه کرد. از تعجب نمیدانست باید چه کار کند و چه بگوید.
- با من بیا.
نمیدانست باید چه کار کند. این بار نه به خاطر جذبهی صدای جوان بلکه به خاطر اتفاق عجیبی که برایش افتاده بود، به دنبال جوان راه افتاد. انگار سحر شده بود. جوان با خونسردی و استحکام از روی قبرها رد میشد و به پشت سرش توجهی نداشت. چند گام عقبتر احمد راه میرفت که با ناباوری به اطراف نگاه میکرد. گورستان شمال تهران را به یاد آورد. چند سال قبل برای خاکسپاری فرزند رییس سابق هیئت مدیرهی شرکت به اینجا آمده بود. با دیدن قبرستان، خاطرات آن دوران شرکت برایش تداعی شد. زمانی که اگر شرکتشان برای رقابت با دیگران به انواع و اقسام دوپینگهای غیرمعمول متوسل نمیشد، نمیتوانست در عرصهی رقابت باقی بماند. آن وقتها بود که کمکم شرکت داشت روند رو به رشد خوبی پیدا میکرد. هنوز تا امروز که در عرصهی صنعت بیرقیب بود، سالها فاصله داشت. لحظهای لبخند بر لبانش آمد. از همهی چیزهایی که در این سالها به دست آورده بود. احساس افتخار میکرد. رقبای بزرگی را کنار زده بود که زمانی حتی فکر رقابت با آنها را نمیکرد. در خودِ شرکت، توانسته بود قدرتش را مستحکم کند و به بیش از 60 درصدِ سهام بزرگترین کنسرسیوم اقتصادی ایران دست یابد. حالا دیگر رقیبش شرکتهای بزرگ غرب آسیا بودند. به راحتی و با یک تلفن میتوانست قیمت ارز را جابهجا کند. همانطور که چند سال پیش این کار را کرده بود و از این راه چند میلیارد در چند روز به جیب زده بود.
از فکرش بیرون آمد. جوان به سمت گروه بزرگی از مردم میرفت که با لباسهای مشکی ایستاده بودند. شاید بیش از 300 نفر میشدند. چندین هیکل درشت، با کت و شلوار و عینکهای آفتابی (که احمد به واسطهی جایگاهش میدانست محافظهای شخصیتهای مهم اقتصادی هستند) در فاصلهی چندین متری جمعیت رو به اطراف ایستاده بودند و تکان نمیخوردند. احمد فهمید متوفی خیلی ثروتمند بوده.
جوان با سرعت پیش میرفت تا به چند متری جمعیت رسید. احمد یکی از سرکارگرهای کارخانهی جنوب اراکش را شناخت. یک هفته نبود که برای بازدید به کارخانه رفته بود و در طول بازدیدش او همراهیاش میکرد. چهرهاش را هنوز فراموش نکرده بود.
جوان وقتی به چند متری جمعیت رسید، ناگهان ایستاد و برگشت تا با احمد رودررو شود.
- فک کنم تا الآن خیلی از این جمعیت رو شناخته باشید.
احمد نگاهش را از جوان به جمعیت فرستاد. دو سه نفر از صفهای انتهایی را شناخت. مسئولین ارشد کارخانهی تبریزش بودند.
- کی مرده؟ ما چرا اینجاییم؟! اصلاً... اصلاً تو کی هستی؟!
- خودتون هیچ حدسی ندارید که بفهمید کی مرده؟!
نگاهش سؤالی نبود. احمد لحظهای به طرف جمعیت رفت و پیش از آن که به صف انتهایی جمعیت برسد، عکس بزرگی از خودش را دید که دورش دسته گل بسیار بزرگی گذاشته شده بود و نواری مشکی کنارش خودنمایی میکرد. لحظهای ایستاد. جا خورد. به اطرافش نگاه کرد. هیچ صدایی را نمیشنید. برگشت و جوان را با ناباوری نگاه کرد. اما او همچنان خونسرد و محکم ایستاده بود و با نگاهش احمد را دنبال میکرد.
- هنوزم میخوای بدونی کی مرده؟! و ما چرا اینجاییم؟
گلوی احمد خشک شده بود. نمیتوانست حرف بزند. روی زمین نشست. قصد داشت تا در هفته آینده 20 درصد دیگر از سهام کارخانهی ریختهگری در کرمان را بخرد تا در تولید قطعات کمپانی بزرگش در تهران خودکفا شود. میدانست این کار یعنی سود بیشتر و یعنی «از این جیب به آن جیب». مذاکرات اولیه هم انجام شده بود. طرفین از معامله راضی بودند. حسابداران ارشدِ کنسرسیوم، صرفهجوییها در درآمد را سالانه 1200 میلیون تومان تخمین زده بودند. علاوه بر آن قصد داشت تا بالأخره در صنعت مورد علاقهاش یعنی فولاد سرمایهگذاری کند؛ یک سرمایهگذاری کلان. رقابت با بزرگترین کارخانههای دولتی تولید فولاد ایران. این کار جایگاه او را به عنوان یکهتاز عرصهی صنعت ایران تثبیت میکرد.
و حالا تمام رؤیاهایش را نقش برآب میدید. انتظار داشت حداقل 80 سالگیاش را ببیند. پزشکش به تازگی به او گفته بود که با داروهای جدیدی که مصرف میکرد، مشکل قند خونش تا حدود زیادی رفع میشود. حتی به شوخی گفته بود «میتونی با خیال راحت برا 50 سال آیندهی کارخونههات برنامهریزی کنی!» هنوز خیلی آرزوها داشت که باید به آنها جامهی عمل میپوشاند. به فرزندانش فکر کرد؛ مریم و مسعود. مسعود باید وارث این ثروت میشد. اما او هنوز آمادهی مدیریت این مجموعهها نبود.
با دستهایش به سرش میزد و اطراف را نگاه میکرد؛ به امید کمکی نادیدنی. نمیدانست چطور ولی فقط میخواست زندگیاش ادامه پیدا کند. با عصبانیت بر سر جوان فریاد زد:
- چرا الآن اومدی؟! 40 سال قبل مردن خیلی راحتتر بود. وقتی تو کوچه پسکوچههای بازار فرشفروشا سگدو میزدم، کجا بودی؟! اون موقع که حاضر بودم بمیرم ولی جرئتشو نداشتم خودمو بکشم. چرا الآن؟! من تازه میخوام از زندگیم استفاده کنم... .
- به اندازهی کافی استفاده کردی.
اشکهایش کمکم سرازیر میشد. نگاه سردِ جوان، جای هیچ اعتراض دوبارهای را باقی نمیگذاشت. با چشمانی ملتمس به جوان بلندقامت نگاه کرد و گفت:
- نه تو نمیتونی... . به دست و پات میفتم. نباید... من هنوز تو این دنیا خیلی کار دارم.
به یاد درخواستِ سرکارگر اراک افتاد. زمانی که چند دقیقهای از مسئولین ارشد کارخانهی اراک جدا شده بود تا با راهنمایی سرکارگر به دستشویی برود، سرکارگر به او گفته بود صندوق وامی که قولش را داده بود، چه شد؟ از پیری و فراموشی گفته بود و همانجا قولش را دوباره به سرکارگر داده بود. ولی روز بعد وقتی خواست دستور ایجاد صندوق وام را بدهد، به یاد معاملهی کارخانهی ریختهگری کرمان افتاد و تصمیم گرفت صندوق وام را این بار عامدانه به فراموشی بسپرد. با خودش گفته بود:
- 2 سال یادم رفته بود، یه سال دیگه هم روش! برا کارگرا چه فرقی میکنه؟! اونام یه کم صبر کنن؛ سال دیگه از صرفهجویی این کارخونهی جدید صندوقشونو راه میندازم.
- اگه... اگه منو برگردونی قول میدم صندوق وامو راه بندازم. صندوق وام اراک؛ همین امروز راه میندازمش... اصلاً قول میدم معاملهی کارخونهی ریختهگری رو کنسل کنم، قول میدم؛ هرچی باشه از قولی که به کارگرا دادم مهمتر نیست که. اونا نگاهشون به همین چندغاز وامیه که من بهشون میدم!
- الآن دیگه وقتِ کمککردن نیست.
چهرهی سرد جوان مشکی پوش، تمام امیدش را ناامید کرد.
حاجی قشنگ قابلیت فیلمنامه نویسی سریالای ماه رمضون تیلفیزیون رو داری! هه هه
این نصایح ما رو آویزه گوشت کن! یه نفر گوش نکرد، الان دو تا دست و یه پا نداره! به خاطر همین pes نمی تونه بازی کنه. کلا به سرنوشت جانکاهی دچار شده!