سپیده‌دم

۳۲ مطلب با موضوع «تبسم‌ها و ناله‌های یک عضو جدید تحریریه» ثبت شده است

دغدغه فردا

همین الان فهمیدم که یکی از همکارا از روزنامه اخراج شد. حیف. اما قاعدتاً مهم‌ترین دغدغه‌اش تو این لحظه، اینه که از فردا باید دنبال کار باشه. اون هم توی این وضعیت مملکت. امیدوارم زودتر کار بهتری پیدا کنه. راستی الان تحریریه مث این تصادفای جاده‌ای شده. دیدین وقتی تو جاده تصادف می‌بینیم، همه 8-7 کیلومتر بعدی رو با احتیاط رانندگی می‌کنن؟! الان این‌جا همه آرومن و با همدیگه خوب حرف می‌زنن و چیزای خیت برای همدیگه نمی‌فرستن و کلاً خوش‌اخلاقن!

۲۵ دی ۹۵ ، ۱۷:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

الان تولید روزانه نفت ایران چقده؟

امروز پرونده‌ای داشتم درباره الگوی مصرف انرژی برای گرمایش خانگی در کشورهای مختلف جهان. خیلی اذیتم کرد، از خیلی کارها ماندم تا بالأخره پرونده را رساندم. اما چیزی که جالب بود، علاوه بر اطلاعاتی که به دست آوردم، برخوردی بود که سر ناهار دیروز، با بچه‌ها داشتیم. نشسته بودیم ناهار بخوریم، یکهو یکی از اطلاعات جالبی که در تحقیق برای پرونده، به دست آورده بودم را رو کردم و همه با هم تعجب کردیم! بعد بحث کشید به تولید و صادرات نفت و گاز! در همان لحظه (مثل فیلم‌های هندی!) بیژن نامدار زنگنه وزیر نفت آمد توی تلویزیون تا درباره توافق دیشب‌اش در اوپک با عربستان صحبت کرد. یک نفر چیزی پرسید، من هم 4-5 دقیقه منبر رفتم و درباره ساختار اوپک، میزان تولید نفت ایران و عربستان، سقف تولید اوپک، قیمت نفت و حتی نفت شیل صحبت کردم! آخرش یکی که خواست مرا مسخره کند پرسید: «الان تولید ایران چقده؟» من هم بلافاصله جواب دادم: «وزارت نفت میگه 3 میلیون و 900 هزار بشکه، آمار شرکت‌های نفتی و سازمان‌های بین‌المللی میگه 3 میلیون و 700 هزار بشکه»! دهانش باز ماند! خداوکیلی حال داد.

البته این را هم بگویم که همیشه نمی‌دانم تولید نفت ایران چقدر است، ولی در این چند روز که برای پرونده مطالعه می‌کردم، ناخواسته خبرهای مربوط به حوزه انرژی و مخصوصاً نفت و گاز را می‌دیدم و همان جا فهمیده بودم، وگرنه بیکار نیستم هر روز آمار بریتیش پترولیوم را چک کنم ببینم امروز می‌گوید ما چقدر تولید می‌کنیم، قیمت نفت برنت دریای شمال چقدر است، و از ذخایر جدید چه خبر؟!

۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۱ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

غرور ملی برای یک افتخار غیرقانونی!

عاشق گل «دست خدا» و مسابقه‌ی یک‌چهارم نهایی آرژانتین-انگلیس در جام جهانی 1986 هستم. پارسال هم برایش مطلبی کوتاه (یک متن حدوداً 400 کلمه‌ای و عکسی کوچک از لحظه‌ی ضربه‌ی دست) کار کردم. با آن که هیچ علاقه‌ای به کشور آرژانتین و سیاست‌های گذشته و حال آن‌ها و نظامی‌های حاکم بر آن کشور در آن دوره (دهه 80 و 90) ندارم، مارادونا را هم به عنوان یک فوتبالیست نابغه دوست دارم، نه بیشتر؛ اما این واقعه به شدت برای من جذاب است. از این حس انتقام‌جویی ملی، بازگرداندن اعتماد به نفسِ ازدست‌رفته و بازسازیِ غرور جریحه‌دارشده‌ی ملت آرژانتین توسط یک ستاره‌ی ورزشی خوشم می‌آید. و البته شکست انگلیس به عنوان کشوری که نفرت‌انگیز است. اصلاً این حقیقت که ملت آرژانتین سال‌هاست به یک گل غیرقانونی (با ضربه‌ی دست) و در واقع یک «دروغ» افتخار می‌کنند، واقعاً هیجان‌انگیز است.

شاید برایتان جالب باشد که بدانید برای چاپ این مطلب، 1 سال صبر کرده‌ام! وقتی پارسال برای چاپ همان مطلب 400 کلمه‌ای، دنبال عکسی از این واقعه می‌گشتم، به نکته‌ای جالب برخوردم. تصاویر این واقعه، بیش از یک اتفاق بسیار مهم فوتبالی متنوع بود. یعنی «خاطره‌انگیزی» و «اهمیت ورزشِیِ» این گل، تنها ارزش حاکم بر این تصاویر و این واقعه نبود. چیزی که در عکس‌ها و تصویرسازی‌ها دیدم، یک احساس غرور و افتخار ملی بود. گرچه من آرژانتینی نیستم و موفقیت‌های ملت آرژانتین برایم تفاوتی با توفیق‌های دیگر ملل نمی‌کند، اما دیدن این غرور ملی، آن هم برای یک اتفاق فوتبالی، برایم جذاب بود. ضمن این که تنوع عکس‌ها آن‌قدری بود که احساس کنم می‌تواند سوژه‌ی یک گزارش تصویری خوب باشد. پارسال آن‌قدر وقت نداشتم که این گزارش تصویری را برای چاپ آماده کنم ولی عکس‌هایش را در یک پوشه به نام «گل دست خدا 1 تیر 95» ذخیره کردم و به مدت یک سال (!) دم دستم نگه داشتم تا یادم نرود! این انگیزه، وقتی تقویت شد که کتاب «فوتبال علیه دشمن» را خواندم و درباره‌ی آثار اجتماعی آن گل، بیشتر دانستم. به هر حال، پست بعدی، این مطلب است که مطلب خوبی شد و چند هزار تومان (!) «کارانه‌ی تشویقی» برایم داشت!

۰۲ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

انگیزه‌ای مضاعف برای کاری که باعث سرزنش دیگران است!

می‌دانید یکی از مهم‌ترین کارهای زندگی من یعنی کتاب‌خوانی، از سوی اطرافیانم به شدت نهی می‌شود؟! در واقع 99 درصد کسانی که با من رابطه‌ای دارند، برای کتاب‌خوانی و کتابخانه‌ی اتاقم، سرزنشم می‌کنند! خانواده، دوستان، همکاران، تقریباً همه! کلاً هرکسی کتابخانه‌ی من را می‌بیند، به جای تشویق، یا به زبان یا به نگاه، «احمق» می‌خوانَدَم!

اطرافم آدم‌های کتاب‌خوان کمی هستند. یکی از همکاران که خیلی ادعایش می‌شود و 12 سال از من بزرگ‌تر است (یعنی 12 سال برای خواندن وقت بیشتر داشته)، هر کتاب مشهوری که انتظار دارم خوانده باشد و ازش می‌پرسم، یا نخوانده یا می‌گوید تورق کرده و خوشش نیامده! و تمام کتاب‌هایی که تورق کرده و خوشش نیامده را «خوانده» حساب می‌کند! البته من توی پَرش نمی‌زنم ولی خداوکیلی تورق را نمی‌شود با خواندن مساوی دانست. یکی دیگر از همکاران هم به اعتراف خودش در 7-8 سال گذشته، فقط یک کتاب 70-80 صفحه‌ای غیردرسی خوانده! بقیه هم همین‌طور.

اما امروز به خاطر مطلبی که در پرونده‌ی امروز «زندگی سلام» نوشته بودم، معاون سردبیر چیزی توی گروه تلگرامی‌مان نوشت که خستگی این همه نگاه‌های سنگین، از بین رفت: «...پرونده امروز نه تنها مثل همیشه خوبه بلکه به خاطر اطلاعات خوبه فوتبالی, اجتماعی و سیاسی اقایان قاسمیان و کاظمی نتیجه چیزی شده که خوندنی, خاص و به یادماندنی شده لذا حتی اگه اهل فوتبالم نیستین به عنوان یک ادم رسانه ای پرونده امروز رو بخونین حتما.» امروز یک بار دیگر احساس «باسوادی» و «دانشمندی» بهم دست داد و انگیزه‌ای مضاعف برای مطالعه‌ی هرچه بیشتر پیدا کردم. خدایا شکر.

۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

دو مورد، پس از چند وقت دوری از وبلاگ‌نویسی

چند وقتی‌ست چیزی ننوشته‌ام. چند مورد دل‌مشغولی و نگرانی داشتم که کم‌کم رفع می‌شوند. البته تمام نشده‌اند ولی اندک‌اندک...

یک) روزنامه‌ی چاپ فردا (سه‌شنبه) آغاز ورود من به یک عرصه‌ی جدید است؛ که اگرچه کمی دست‌وپا شکسته بوده، ولی بالأخره از نون خالی بهتر است! صفحه‌ی من، ستونی نسبتاً پرمخاطب دارد به اسم «۳نقطه». این‌جا کاریکاتور منتشر می‌کنیم. روال معمول یک کاریکاتور، این است که یک نفر ایده‌ای می‌دهد، کاریکاتوریست هم می‌کشد. کمتر پیش می‌آید که کاریکاتوریست ما، خودش ایده بدهد. معمولاً ایده‌ها را معاون سردبیر می‌دهد. این وادی، یکی از آن جاهایی بوده که خیلی دلم می‌خواسته واردش شوم. هم سخت است و هم خیلی لازم. اما بالأخره ایده‌ی «3نقطه»ی فردا را خودم دادم. البته معاون سردبیر کمی بالا و پایینش کرد و تغییراتی داد ولی 70 درصدش حفظ شد. از این بابت خیلی خوشحالم. این کاریکاتور را این‌جا ببینید.

دو) گاهی وقت‌ها مثل امروز، دلم می‌خواهد برم صفحه‌ی ورزشی! امروز یکی از بچه‌ها سرش خیلی شلوغ بود و قول دادم مطلبی که برای یک پرونده‌ی «زندگی سلام» دارد، من بنویسم. ورزشی است. ایده‌هایی که برای مطلب دارم و تصوری که از مطلب نهایی دارم، خیلی جذاب است. این پرونده، البته اصلاً شبیه به صفحات ورزشی روزنامه‌ی ما نیست. من آن‌ها را دوست ندارم؛ آن‌ها زیادی خبری هستند و زیادی هم شایعه‌پردازند. چیزی که من دوست دارم، یک ستون ورزشی است. ستونی شبیه به یادداشت‌های «سایمون کوپر» که در کتاب «فوتبال علیه دشمن» چاپ شده. (درباره‌ی «فوتبال علیه دشمن» یادداشتی دارم که می‌توانید این‌جا بخوانید) یا شبیه به نقدها و تحلیل‌هایی که حمیدرضا صدر از فوتبال ارائه می‌کند. شاید سری مطالبی با همین موضوع این‌جا نوشتم. هرچه باشد، دست ما که به رسانه‌های کثیرالانتشار نمی‌رسد. باید به همین وبلاگ، اکتفا کنم.

۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

ماجراهای یک پرونده‌ی هول‌هولکی

پرونده‌ی چاپ فردا، ماجراهای زیادی دارد. اول بدانید که موضوعش فیلم بادیگارد و نسبتش با آرمان‌خواهی و آرمان‌گرایی است. حالا چرا پرونده به من سپرده شده؟ چون احتمالاً من بیشتر از کارگردان، این فیلم را دیده‌ام! اصلاً برای من که طرفدار پروپاقرص حاتمی‌کیا هستم، افت داشت که پرونده‌اش را بدهند به کسی دیگر! این‌ها که شوخی بود ولی ماجراهای پرونده واقعاً جالب بود.

اول این که برای پرونده ۶ مطلب پیش‌بینی کرده بودم که فقط یکی‌ش پیشنهاد یکی از همکارها بود و ۵ تای دیگر ایده‌های خودم بود. حالا جالب است بدانید از این ۶ تا، فقط یکی‌اش چاپ شد! یکی مصاحبه بود که نشد، درباره‌ی آن هم بعداً می‌نویسم، خواندنی‌ست. دیگری یادداشتی بود که به سفارش من، یکی از همکاران نوشته بود و از بس بد بود، حذفش کردم. سومی یادداشتی بود که خوب بود و می‌خواستم کارش کنم ولی معاون سردبیر به خاطر کمبود جا و این‌که مطلب را خیلی خوب نمی‌دانست، اجازه نداد و حذف شد. چهارمی یادداشت خودم بود که معاون سردبیر با موضوعش مخالفت کرد و کلاً ننوشتم. پنجمی یادداشتی بود که از یکی از همکارها می‌خواستم ولی معاون سردبیر برای این که پای آن همکار به صفحه باز نشود مخالفت کرد. آن هم حذف شد.

جالب است، ۱ از ۵! که البته آن یک مطلب هم حکایت ویژه‌ای دارد. مطلب را سفارش دادم و برای نویسنده ۵۲۲ کلمه توضیحات نوشتم تا دقیقاً بفهمد چی می‌خواهم‌. و جالب‌تر آن که ۱۰۰۰ کلمه از او مطلب می‌خواستم! یعنی عملاً خودم نصف مطلب را نوشتم! بعدش هم گفتم که خودش هم فکر کند و چیزهایی اضافه کند که البته هیچی اضافه نکرد و فقط چیزهایی را که من گفتم نوشت. به همین خاطر مجبور شدم تا ۳۰ درصد مطلبش را تغییر بدهم!

تیتر پرونده هم برای خودش حکایتی داشت. تیتری که انتخاب کرده بودم، به دلیلی منطقی حدف شد. معاون سردبیر تیتر جدیدی زد. با تیترش مخالفت کردم. و وقتی ازم نظر خواست، به شوخی و برای طنز، گفتم بزنیم «آرمانگارد»؛ بر وزن بادیگارد و به این معنا که شخصیت اصلی، از آرمان‌هایش محافظت می‌کند. یهو گفت: چه تیتر قشنگی! ۲ نفر دیگر هم تأیید کردند و شد تیتر پرونده! به همین سادگی، به همین مسخرگی! البته این را هم بگویم (این یک جمله خودستایی را لطفاً بر من ببخشید) که همان جا اعلام کردم که تیتر را به شوخی گفته بودم و ژست تیترنویس حرفه‌ای یا پدر تیترنویسی ایران را نگرفتم! حتی یکی از همکاران که ۱٩ سال سابقه دارد، گفت: تیتر را بفرست جشنواره، صد درصد مقام می‌آورد!

کاملاً جدی!

۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

یک کار عجیب و شبهه ناک

عجیب است. بعضی‌ها کارهایی می‌کنند عجیب و غریب! مطلب می‌نویسند، چند جمله را به طور کامل، کپی پیست می‌کنند! الکی مثلاً ترجمه می‌کنند، کلاً کپی پیست می‌کنند! چه‌طور رویشان می‌شود بخشی از مطلب‌شان را از جای دیگری بیاورند؟! حتی جمله‌بندی‌اش را هم عوض نکنند؟! اصلاً در مخیله‌ام نمی‌گنجد.

بدتر از همه‌ی این‌ها، تردیدی است که در حلال بودن پولی دارم که می‌گیرند. نمی‌گویم خدای ناکرده حرام‌خورند ولی لااقل شبهه‌ناک که هست، نیست؟!

پیش‌تر در این باره نوشته‌ام. ولی امروز برای دومین بار است که با چنین موضوعی مواجه می‌شوم. از دو شخص متفاوت، که از هیچ‌کدام‌شان هم انتظار نداشتم. یکی‌شان را که کلاً نمی‌خواهم به رویش بیاورم، دومی هم فعلاً نمی‌دانم چه کار کنم. در حال حاضر متعجب و شگفت‌زده‌ام.

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
مصطفی قاسمیان

در تجلیل دانش و سواد یک نفر

امروز (که البته شروع نشده! پس دیروز، یک‌شنبه) یک اتفاق جالب افتاد. قرار بود ساعت 10 صبح، یک کارگاه آموزشی مخصوص دبیران گروه‌ها تشکیل شود. طبق معمول این کارگاه‌ها، فکر می‌کردم با کارگاهی دور از واقعیتِ روزنامه‌نگاری و آکادمیکِ صرف، با یک استاد ناشناخته و موضوعی به‌دردنخور و در واقع کلاسی به معنای واقعی کلمه «چرند» مواجه هستم. بدتر این‌که سردبیر همه‌ی دبیران گروه‌ها را به رفتن اجبار کرده بود. اما کارگاه به معنای واقعی کلمه، بی‌نظیر بود! ولی منظورم از اتفاق جالب، اصلاً این نیست.

استاد، تعدادی عکس قدیمی خارجی بود که کمتر دیده شده بودند و هرکدام به شکلی ویژه بودند، پخش می‌کرد و پس از نشان دادن بعضی، از همکاران من می‌خواست که اگر چیزی درباره‌ی این عکس می‌دانند، بگویند. من به نوبه‌ی خودم، خوشحال شدم که شخصیت‌های یکی از عکس‌ها را شناختم؛ تصویری از یکی از نشست‌های سه‌جانبه‌ی سران متفقین (استالین، چرچیل و روزولت) در جریان جنگ بین‌الملل دوم. اتفاق جالب، سر یکی از عکس‌های دیگر افتاد. استاد، عکسی را نشان داد و پرسید این واقعه چیست؟ دبیر گروه اندیشه جواب داد: «سوگند وفاداری لیندون جانسون بعد از ترور کندی»! بلافاصله استاد پرسید: «خانمی که کنارش ایستاده کیست؟» همو در میان سکوت حضار باسواد (!) جواب داد: «ژاکلین کندی»! و سؤال سوم: «کجا؟» پاسخش، تیر خلاص را زد: «در هواپیما»! چند دقیقه‌ی بعد، همه فهمیدیم که کندی رییس‌جمهور آمریکا ترور شده و در همان روز به دلیل ناامنی شدید این کشور، هواپیمایی حامل جانسون معاون و ژاکلین همسر رییس‌جمهور شهید (!) از زمین برخاسته و مسئولان ارشد، در حضور رییس دیوان عالی قضایی این کشور، شاهد سوگند خوردن رییس‌جمهور جدید هستند.

چند دقیقه‌ی بعد، دبیر گروه اندیشه به هنرنمایی‌اش ادامه داد. تصویری از ضارب کندی پخش شد و تنها او می‌دانست که این مرد کیست، واقعه در چه ایالتی (دالاس) اتفاق افتاده، او چند دقیقه بعد از واقعه کشته شده، در همان فاصله‌ی کوتاه از دستگیری تا مرگ، توسط پلیس شکنجه شده، و این‌که قاتل او هم خودکشی کرده است! ترور کندی و قضایای بعدی‌اش، وقایع جالبی هستند اما منظور من این نیست؛ من به سواد و اطلاعات تاریخی همکارم کار دارم. در آن لحظات سخت، آرزو می‌کردم کاش جای او بودم، کاش به اندازه‌ی او کتاب خوانده بودم و کاش دانش او را داشتم. چند ساعت بعد، ماجرا برایم بدتر شد. برای من که فکر می‌کنم خیلی کتاب‌خوان هستم، اوضاع وقتی بدتر شد که فهمیدم دبیر گروه اندیشه، 36 ساله است! یعنی احتمال رسیدن منِ 23 ساله به دانش او، نزدیک به صفر است!

این آخرِ مطلبی، برای این‌که در خماری‌اش نمانید، بگویم که نام او «بهروز بیهقی» است؛ یکی از فامیل‌های خیلی دور خودم! و جالب آن که او موبایل ندارد!

۳۰ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۲۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

بدترین خبر...

یک سال و نیمه که روزنامه‌نگارم. در طول این مدت، هیچ خبری رو نشنیدم که به اندازه خبر امروز، ناراحت‌کننده باشه. یکی از بچه ها داره از گروه‌مون می‌ره و وقتی فکرش رو می‌کنم، می‌بینم از بین همه، بیشتر دلم نمی‌خواست که اون از بخش ما بره. اصل داستان اینه که یه نفر بازنشسته شده و صندلیش خالی می‌شه. بنابراین یه نفر قراره جای اونو پر کنه و رفیق من، جای اون نفر دوم رو می‌گیره. واقعا سخته.

یه اتفاق دیگه هم افتاد امروز. قبلاً دوست داشتم دشمنم از جایی که هست، یه جای دیگه بره. حتی گفته بودم اگه دشمنم از روزنامه بره بیرون، کل تحریریه رو شیرینی می‌دم! اما هیچ‌وقت به ذهنم نرسیده بود که برای این آرزوم، دعا کنم. امروز سر نماز، دعا کردم دشمنم از این‌جا بره و یه جایی بره که براش سخت باشه و زجر بکشه. چند ساعت بعد فهمیدم یکی از بهترین دوست‌هام داره می‌ره. شاید خدا دشمنم رو بیشتر از من دوست داره. شایدم خدا داره تنبیهم می‌کنه. شایدم هیچ‌کدوم نیست و مدتی بعد، برام خوب می‌شه. نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم این که دعا کردم دشمنم از این‌جا بره، کار بدی بوده یا نه! نظر شما چیه؟ دعای من کار بدی بوده یا نه؟

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان

باید با همان‌ها کار کنی...

اصلاً از ادبیات یادداشت‌های امیرخانی خوشم نمی‌آید، مخصوصاً این‌که در بسیاری از نوشته‌هایش، در اصل با خودش ولی با افعال دوم شخص مفرد صحبت می‌کند. اما این نوشته، ناخودآگاه همین‌طوری شد.

توی محل کار، تلاش می‌کنی تا خودی نشان بدهی و از بقیه بهتر باشی (یا بشوی)، زحمت می‌کشی تا پیشرفت طولی کنی و به مدارج بالای کاری و صنفی‌ات برسی. در مسیر پیشرفت، می‌بینی فلانی در فلان مهارت خاص، از تو بالاتر و بهتر است. تلاش می‌کنی، زحمت می‌کشی و مطالعه می‌کنی و در نهایت از او جلو می‌زنی. اما وقتی جلو زدی و سرآمد دیگران شدی، یکی دو پله بالاتر می‌روی و حالا باید بعضی از کسانی را که دیروز هم‌رده‌ات بودند، مدیریت کنی و به نوعی ریاست کنی. تازه می‌بینی که ای وای! کاش پیشرفت نمی‌کردی! باید با همان‌ها کار کنی، همان‌هایی که از تو ضعیف‌ترند، سطح‌شان پایین‌تر است، مطالعه کمتری دارند، زحمت کمتری می‌کشند، احساس مسئولیت کمتری دارند و...

این حکایت، قصه‌ی من نیست، قصه‌ی بعضی آدم‌هاست که می‌ترسم برای خودم اتفاق بیفتد. حتی یک گام جلوتر می‌گذارم و با توجه به توانایی و دانشی که در خودم می‌بینم، ادعا می‌کنم پیش‌بینی‌ام از آینده‌ی خودم است. اما این‌ها مهم نیست. مهم نگرانی من است از این تجربه؛ قطعاً سخت است. حتماً آن‌هایی که این تجربه را داشته‌اند، این احساس را بعد از پیشرفت طولی داشته‌اند. مخصوصاً وقتی به دلایل مختلف، نمی‌توانی نیروهای توان‌مندتر را بیاوری و باید از همان نیرویی که داری، بهترین استفاده را بکنی.

اما از طرف دیگر، چه کسی از پیشرفت شغلی بدش می‌آید؟! همه دوست دارند رییس باشند و حرف‌شان برو داشته باشد. من هم دوست دارم.

۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۰ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی قاسمیان