مدتها پیش، وقتی یکی از دوستانم فرماندهی پایگاه بسیج دانشجویی دانشکده بود و من هم (بدون سِمت رسمی) کمکش میکردم، یک شوخی ثابت با او داشتم که لااقل هفتهای دو بار میگفتم! دوستم خوشحال نمیشد ولی من قاهقاه میخندیدم! شوخی از این قرار بود که هر بار میدیدم یا میشنیدم که او با قائم مقام خواهران (جانشینش در قسمت خواهران که برای محدود کردن ارتباطات، فقط آنها رسماً اجازه داشتند دربارهی کار با هم صحبت کنند) صحبت کرده یا قرار است صحبت کند، از یکی از آشنایان خانوادگی خودم مثال میزدم که با قائم مقامش ازدواج کرده! خب، حالا حرف اصلیام چیست؟
آن زوج که دوست خانوادگی ما محسوب میشدند، طی حدود ۳-۴ سال، از نظر ظاهری (چون فقط خداست که از دلها خبر دارد) تغییر خیلی زیادی کردند. وقتی من به آنها فکر میکنم، از چیزی میترسم. مدتهاست که به دنبال یک دختر نجیب و محجبه و مذهبی هستم و در تمام این مدت، با فکر کردن به آن زوج، میترسم که خودم و همسرم هم روزی تغییر کنیم؛ نه فقط تغییر ظاهری (مثل آشنایی که مثال زدم) بلکه تغییر باطنی. یعنی روزی برسد که چیزهایی مثل حجاب و مال حرام و ارتباطهای حرام و... که الان برایم خیلی مهم است، برایم مهم نباشد. خیلی ترسناک است.