ساعت 11:03 شب هستش که نوشتن این مطلب را شروع کردهام. چند دقیقهی پیش بود که به خاطر سرد بودن اتاقم و ساکت بودن اتاق نشیمن، به اینجا آمدم تا «کار»هایم را انجام دهم. برای لحظهای، ذهنم به زمانی رفت که برادرم کارهایش را در ساعات آخر شب انجام میداد و من نباید در آن زمانها مزاحمش میشدم. در آن زمان، دوست داشتم من هم «کار»ی داشته باشم تا انجام بدهم. شاید «کار» داشتن و آزاد نبودن، به این دلیل برایم جذاب بود که من را زودتر به جمع «آدمبزرگ»ها اضافه میکرد؛ زودتر از آن چیزی که باید. حالا به آن زمانِ برادرم رسیدهام. و همچنان احساس «مرد بودن» و «بزرگ بودن» را دارم. حس خوشایندیست. آرزو میکنم تمام مردان، این احساس را تجربه کنند.
الان به نظرم رسید که یک حس دیگر هم وجود دارد. شاید کمی شعارگونه به نظر بیاید ولی گاهی اوقات از اینکه باری را بر دوش گرفتهام و کاری را انجام میدهم که بخشی از نیاز جامعه را (هرچند ناچیز) برطرف میکند، احساس خوشحالی میکنم. خدا را شکر. باز هم امیدوارم این احساس را همه تجربه کنند...
همیشه هم مطلب کوتاه بذارین لطفا. ممنون :)