پیشتر نوشته بودم که زحمتی میکشیم و تلاشی میکنیم ولی با یک بی دقتی به بادش میدهیم. چند روز پیش بود که با همکارم میگفتیم و میشنیدیم. صحبت از جایی که یادم نیست کجا، رسید به این گفتهام که «من برای رضای خدا کار میکنم.» اما بعد که به حرفم فکر کردم، چندان مطابق واقع نیافتمش. بیشتر شبیه گذشتهی خوبی بود که فکر میکردم هنوز هم هست اما ظاهراً نیست. یادم هست آن زمانی را که برای رضای خدا کار میکردم ولی آن احساس را دیگر ندارم، حتی دیگر آن احساس لذیذ یادم نمیآید. چرا کار میکنم؟ روزنامهنگاری را دوست دارم؟ بله. پول درآوردن را دوست دارم؟ باز هم بله. عادت کردهام؟ بله... .
نمیدانم این خاصیت آرمانگراییست؟ یا خاصیت پول؟ یا خاصیت «تکرار»؟ یا شاید هم همه چیز درست است و این خاصیت خودم است. دوباره میتوانم «عمل به وظیفه» را احساس کنم؟