این پست و دو تای بعدی را بلافاصله بعد از سینما نوشتم و حالا بعد از ویرایش، منتشر میکنم.
همین الان از سینما، رسیدم خانه. ساعت 1:20 دقیقهست و فکر میکنم اگه ننویسم، میمیرم! دربارهی فیلم، در یک پست جداگانه نوشتهام؛ پست بعدی. اما از سینما و حال و هوایش میخواهم بگویم. اولین نکته به نظرم توصیف یکی از همراهانمان است. برای اولین بار میدیدمش و واقعاً افتضاح بود! یعنی حاضرم تا خرخره توی لجن فرو بروم ولی یک بار دیگر همصحبتش نشوم! در جشنوارهی امسال، فقط وقتی به سینما میروم که این بابا، نباشد. حتی یک دقیقه هم قابل تحمل نیست، حتی یک دقیقه. وقتی خواستم سردبیر را نشانش بدهم، چنان گفت «میشناسمش، خودم باهاش کار کردم» که میخواستم با پشت دست بزنم توی دهانش! اعتماد به نفسش در درجهی عالی بود. بدتر از همه چیز، وقتی بعد از دیدن فیلم، دیدم که برای سلام و علیک کردن با سردبیر روزنامه، سر و دست میشکند، واقعاً برای این حجم از تلاش برای کسب موفقیت با استفاده از رابطه، متأسف شدم. خدایا، من را از شر چنین تلاشی نگاه دار.
گفتم سردبیر، یادم افتاد که همین چند دقیقهی پیش، سردبیرمان یک پست کوتاه در یک کانال تلگرامی 260 هزار نفری گذاشته و آن را در دو کانال 40 هزار نفری هم فوروارد کرده! چی گذاشته؟ یک عکس از فیلم، به اضافه یک دلنوشتهی دو خطی دربارهی فیلم! جالب میشود که آدم برود سینما، و وقتی برمیگردد، دلنوشتهای را برای 260 هزار نفر بگذارد! فکر میکردم فقط سلبریتیها میتوانند دلنوشتهای منتشر کنند که در ایکیثانیه، چند ده هزار نفر ببینند. باید حس جالبی باشد.
اما حس خیلی بدی که داشتم، آن بود که در طول تماشای فیلم، متوجه زبان استعاریاش نشدم. یادم میآید وقتی برای اولین بار، فیلم «چ» را در سینما میدیدم، متوجه زبان استعاریاش شدم. ولی اینجا نتوانستم. به هر حال تجربهای عالی بود، مخصوصاً نشستن روی طبقهی دوم سالن سینمای آفریقا. دربارهی زبان استعاری هم در دو پست بعدی، نوشتم.