دربست سوار شدن هم برای خودش دنیایی دارد. مخصوصاً اگر اجتماعی و برونگرا باشید و سر حرف را با راننده باز کنید. چند وقتی هست که به خاطر درس و کلاس و جلسه و تنبلی و چند چیز دیگر، زیاد تاکسی دربست میگیرم. فکر میکنم فقط یک بار ساکت بودهام و یادداشتهای قبل از جلسهام را مینوشتم وگرنه معمولاً سر حرف را باز میکنم و با راننده رفیق میشوم. اما متأسفانه در غالب موارد، رانندهها به خاطر کسادی وضع کسب و کار، به مسافرکشی رو آوردهاند. بیشترشان معمولاً کار و باری جز مسافرکشی داشتند؛ یکیشان مهندس عمران بود و در یک شرکت مهندسی کار میکرد، دیگری فنی بود و مغازهی تعمیرات چرخ خیاطی داشت و...
آخرین مورد و بدترین آنها، یک دانشجوی ترم آخر رشتهی مکانیک ماشینآلات کشاورزی در دانشگاه دولتی نیشابور بود! او هم از بیکاری میگفت و این که نمیتواند کاری مرتبط با رشتهی تحصیلی خودش پیدا کند. او هم اسمش مصطفی بود. به خاطر چهرهاش، اول فکر کردم 15-16 ساله است و اتفاقاً بحث را از همین سؤال «میتونم بپرسم چن سالتونه؟» شروع کردم. 22 ساله بود و ترم آخر کارشناسی. مدتی هم بود که بین میدان شهدا و حرم، با موتورسیکلت 125 سیسیاش مسافرکشی میکرد. در همان چند دقیقه با هم رفیق شدیم و بسیار برایش ناراحت شدم. تنها نقطهی روشن مکالمهی کوتاه 3-4 دقیقهای ما، این بود که مصطفی (نه خودم!) نشان داد که جنم کار دارد و حاضر نیست مثل چند میلیون جوان بیکار و غالباً تحصیلکردهی ایرانی، تا لنگ ظهر بخوابد، عصرها روی نیمکتهای پارک محلشان، سیگاری آتش بزند و از مناظر طبیعی و غیرطبیعی(!) لذت ببرد!
این را هم بگویم که منظورم از اینکه به خاطر کسادی بازار، به مسافرکشی رو میآورند، اصلاً این نیست که خدای ناکرده مسافرکشی شغل ناجوری است، بلکه برای من، تغییر شغل (از هر شغل سالمی) به شغلی دیگر (هر شغل سالم دیگری) به خاطر کسادی بازار، غمانگیز است. آن هم وقتی شغل اول تخصصی باشد؛ یعنی فرد شاغل، علم یا تجربهای داشته باشد.