چهارشنبهی تقریباً هر هفته، جلسهای به اسم «بزم اندیشه» برگزار میشود که من در بعضیهایش شرکت میکنم. این هفته هم قرار بود محمدرضا زائری بیاید. وقتی وارد شدم، اول تعجب کردم که دیدم سخنران، دبیر گروه سیاسی روزنامهمان است! بحثش دربارهی برنامهی موشکی ایران بود. همان دم در، یکی از بچههای گروه سیاسی (یکی از جدیدترین و تازهواردترین اعضای تحریریه) را دیدم. احوالپرسی کوتاهی کردم و کنارش نشستم. حتی ذرهای هم تعجب کردم که عینک نگذاشته. دیدم تلفن همراهش را روی کیفش، و کیفش را روی پایش گذاشته. چون میخواستم سؤالی بپرسم (که یادم نمیآید چی) اول پرسیدم ببینم حرفهای رییسش را ضبط میکند یا نه. گفت: «نه.» و بلافاصله گفت: «شما؟» یکدفعه جا خوردم! با او رفیق نبودم و در تحریریه هم به حکم جوانیاش و جوانیام، فقط سلام و علیک داشتیم. لحظهای از ذهنم گذشت که چقدر کمحافظه است! ناسلامتی مرا همین 2-3 ساعت پیش در تحریریه دیده! گفتم: «مگه شما مصطفی طاهری نیستی؟!» وقتی «نه» را شنیدم، در لحظهای کوتاه، احساس حماقت کردم! قبلاً پیش آمده بود که کسی را از پشت سر ببینم و اشتباه کنم، اما از روبرو، آن هم از فاصلهی به این نزدیکی، سابقه نداشت. کسری از ثانیه بعد، گفت: «من داداششم!» بعد از سخنرانی هم که فهمیدم دوقلو هستند. خلاصه در همان چند دقیقه و لحظات بعد از جلسه، رفیق شدیم.
راستی، از عصر دیروز (چهارشنبه) احساس میکنم حوصلهی موبایل را ندارم! حتی به دبیر گروه اندیشه که کلاً موبایل ندارد هم کمی حسودی کردم! بنابراین موبایل را خاموش کردهام. اگر کار واجبی داشتید، همینجا نظر بدهید، زنگتان میزنم.