2-3 روز پیش یکی از همکاران که از داستان «پستچی» خیلی تأثیر گرفته بود، میخواست با کسی دربارهاش صحبت کند و کسی را پیدا نمیکرد که هم از مصاحبتش لذت ببرد و هم داستان را خوانده باشد! وقتی فهمید نخواندهام، حقیقتی را به من گفت که گرچه از نظر او منفی بود اما خودم احساس بدی نداشتم. (و هنوز هم ندارم.) او دربارهی بهروز نبودنم گفت و این که کلاً از همه چیز عقبم! درست هم میگفت. به عنوان یک روزنامهنگار، 2 راه دارم: یا اینکه بهروز باشم و اخبار اجتماعی و فرهنگی را دنبال کنم، «هفت صبح» و «همشهری جوان» بخوانم و... یا اینکه کتاب بخوانم، کتابهایی که عامه جامعه کمتر میخوانند. به شخصه راه دوم را بیشتر میپسندم. بین روزنامهنگارها، مطمئناً هیچکدامشان کتاب «سیاستگذاری انرژی» (جز بچههای گروه اقتصاد) یا «قدرت نرم» (جز بچههای گروه سیاسی) نمیخوانند. همکاران من در گروه سبک زندگی، ترجیح میدهند اشعار علیرضا روشن یا «کوری» ژوزه ساراماگو را بخوانند. چرا؟ چون آنها را همه میخوانند و همکاران من میخواهند با جامعه جلو بروند. «پستچی» چیستا یثربی میخوانند، «دید در شب» رضا رشیدپور را تماشا میکنند و کانال تلگرامی «گیزمیز» را دنبال میکنند. به آنها خرده نمیگیرم چون برای این کارشان دلیل موجهی دارند (که در بالا گفتم) اما خودم بیشتر دوست دارم باسواد شوم و راه باسواد و دانا شدن را در خواندن کتابهای عمیقتر میدانم. البته تاوان این انتخاب، این است که نمیتوانم مثل بقیهی بچههای زندگی سلام، در صفحهی «زندگی سلام» بنویسم. در واقع نمیتوانم سوژهیابی کنم. به هر حال نمیشود هم خدا را داشت و هم خرما را.
مطمئن باشید اثری که کتاب روی شما در نوشتن خواهد گذاشت بزرگترین روزنامه نگار دنیا نخواهد گذاشت
و این همان قطعه از پازلی است که روزنامه نگار پیش رو می خواهد اما از آن غافل است.کتاب