«چهل نامهی کوتاه به همسرم» بیش از آن که مجموعهای از نامههای یک نویسنده به همسرش باشد، یک دورهی مشاورهی خانواده است. نادر ابراهیمی از نامه، برای حل مشکلاتی استفاده کرده که در طول زندگی برایش پیش آمده و شاید برای هر زوج دیگری هم پیش بیاید. همین موضوع یعنی وجه اشتراکشان با زندگی زوجهای ایرانی امروز، این کتاب را برای ما خواندنی میکند. او از سختیهای راه زندگی، نگاهش به تنشهای زوجها و حتی قهر و پیادهرویهای شبانه میگوید. نادر ابراهیمی در این نامهها، جهانبینی خود را که از مبارزهی سخت و خستگیناپذیر با سختیهای زندگی تشکیل شده، به مخاطبش (و مخاطبان آیندهاش) میرساند و آن را در پوشش حریرگونهی تمجید و ابراز علاقهی تمامنشدنیاش، به او عرضه میکند. این شیوه، شاید مهمترین درسی است که ما میتوانیم از این کتاب یاد بگیریم؛ او دارویی تلخ و البته مفید را در ظرفی از عسل، به همسرش هدیه میکند.
کتاب، 138 صفحه دارد؛ با نامههایی که از 3-4 صفحه طولانیتر نیستند و حتی بینشان، نامهی 4 خطی هم پیدا میشود. با هم بریدههایی از این نامهها را میخوانیم:
بیپروا به تو میگویم که دوستداشتنی خالصانه، همیشگی و رو به تزاید، دوستداشتنیست بسیار دشوار - تا مرزهای ناممکن. اما من نسبت به تو، از پس این مهمِ دشوار، به آسانی برآمدهام؛ چراکه خوبی تو، خوبی خالصانه، همیشگی و رو به تزایدیست که هر امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فروریخته. امروز که روز تولد توست و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گلباران کنم، اگر تنها یک غنچه فروبسته گل سرخ به همراه این نامه کردهام، دلیلش این است که گمان میکنم، عصر، بچهها، و شاید برخی از دوستان و خویشان، با گلهایشان از راه برسند و این، البته، شرط ادب و میهماننوازی نیست که ما، پیشاپیش، همه گلدانها را اشغال کرده باشیم. گلدان، خانه محبت دوستان ماست.
بخشی از نامه هشتم
عزیز من! زندگی مشترک را نمیتوان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد. چیزی، قطعاً خراب خواهد شد. چیزی فرو خواهد ریخت. چیزی دگرگون خواهد شد. چیزی -به عظمت حُرمت- که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است... کاسه بلور را نمیتوان یک بار از دست رها کرد، بر زمین انداخت، لگدمال کرد، و باز انتظار داشت که همان کاسه بلورین روز اول باشد...
بخشی از نامه سیزدهم
عزیز من، همیشه عزیز من! این زمان گرفتاریهایمان خیلی زیاد است، و روزبهروز هم -ظاهراً- زیادتر میشود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ اینطور در گرفتاریهایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان، بدون گریستن، میپوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ میشود...
...من از آن میترسم، بسیار میترسم، که باورِ چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» آهستهآهسته ما را به چنگ خشونتی پایانناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بیرحمی، در ذات زندگیست؛ بیرحمی هست حتی اگر بیرحم وجود نداشته باشد. این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناکتر از خودکشی.
بخشهایی از نامه بیست و چهارم
بانوی بسیار بزرگوار من! عجب سالهایی را میگذرانیم، عجب روزها و عجب ثانیههایی را... و تو در چنین سالها و ثانیهها، چه غریب سرشار از استقامتی و صبور و سرسخت؛ تو که بارها گفتهام چون ساقه گل مینا ظریف و شکستنی هستی...
بخشی از نامه بیست و هشتم
عزیز من! از اینکه این روزها، گهگاه، و چه بسا غالباً به خشم میآیی، ابداً دلگیر و آزرده نیستم. من خوب میدانم که تو سختترین روزها و سالهای تمامی زندگیات را میگذرانی؛ حال آنکه هیچیک از روزها و سالهای گذشته نیز چندان دلپذیر و خالی از اضطراب و تحملکردنی نبوده است که با یادآوری آنها، این سنگِ سنگین غصهها را از دلت برداری و نفسی به آسودگی بکشی... صبوریِ تو... صبوریِ تو... صبوریِ بیحساب تو در متن یک زندگی ناامن و آشفته، که هیچ چیز آن را مفرح نساخته است و نمیسازد، به راستی که شگفتانگیزترین حکایتهاست...
نامه سی و یکم