حدود ۶-۷ سال است که دو شهید گمنام را در دانشگاه‌مان دفن کرده‌اند، اما در تمام ۵ سالی که در دانشگاه بوده‌ام، هیچ‌وقت به زیارت مزارشان نرفته بودم. بالأخره امروز رفتم. چند آیه قرآن خواندم و فاتحه‌ای فرستادم. بغضی گلویم را گرفته بود ولی با این که دوست داشتم اشک بریزم، نشد. در راه برگشت، یاد اولین و آخرین اردوی راهیان نوری که رفتم، افتادم. نوروز ۸۵ با مسئولیت اتحادیه‌ی انجمن‌های اسلامی دانش‌آموزان استان (که آن زمان خراسان بزرگ بود) رفتیم اردوی راهیان نور. در یکی از شهرهای مسیر، به مزار شهدای شهرستان رفتیم. من و بقیه بچه‌های حدوداً ۱۳ یا ۱۴ ساله، با کم‌تفاوتی (خداییش «بی‌تفاوتی» نبود!) قبرها را نگاه می‌کردیم ولی یکی از مسئولان اتوبوس ما (که آن زمان، تقریباً هم‌سن و سال الانِ من بود و الان بعضی موقع‌ها می‌بینمش) سرش را روی یکی از سنگ‌های قبر گذاشته بود و با شدت اشک می‌ریخت. با گذشت ۱۰ سال، هنوز هم این صحنه را با جزییات کامل تصویری، به خاطر دارم. حالا که به آن زمان فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر پایم را کج گذاشته‌ام که بعد از این همه سال، هم‌چنان آن حالی را که باید، بر سر مزار شهدا ندارم. حیف.