امروز بعد از ظهر حدود ساعت ۲، یکی از بچه‌ها گفت: «ساعت ۵ که صفحه‌هامان تأیید شد، برویم آبمیوه، مهمان من»! همه تعجب کردند و خوشحال شدند و مناسبتش را جویا. اما او، توضیح مناسبت را به بعد از خوردن آبمیوه موکول کرد. حدود ساعت ۵ که شد، چون می‌خواستم بعد از کافی‌شاپ، برگردم خانه، وسایلم را جمع کردم ولی هرچه می‌گشتم، کیف پولم پیدا نمی‌شد! خب شما الان موضوع را فهمیدید، اما من بعد از این‌که بچه‌ها گفتند: «بیا داخل ماشین که برویم، کیفت این‌جاست»، فهمیدم! ولی دیگر دیر شده بود. کیفم را صبح از جیبم درآورده بودم تا عرق نکنم و گذاشته بودم روی میز. بعد هم که...

بستنی و آبمیوه‌ی بسیار مزخرفِ یک کافی‌شاپ در حاشیه‌ی بلوار شهید صادقی، برای ۶ نفر، درآمد ۱۱۰ هزار تومان! وقت حساب کردن، من بودم، فروشنده و معاون سردبیر. انتظار داشتم عددی حدود ۷۰-۸۰ هزار تومان بدهد. وقتی مبلغ را گفت، چنان گفتم «چی؟!» که معاون سردبیر از شدت خنده، بلافاصله محل را ترک کرد! من ماندم تنهای تنها و سیل فاکتورها!