امروز (که البته شروع نشده! پس دیروز، یک‌شنبه) یک اتفاق جالب افتاد. قرار بود ساعت 10 صبح، یک کارگاه آموزشی مخصوص دبیران گروه‌ها تشکیل شود. طبق معمول این کارگاه‌ها، فکر می‌کردم با کارگاهی دور از واقعیتِ روزنامه‌نگاری و آکادمیکِ صرف، با یک استاد ناشناخته و موضوعی به‌دردنخور و در واقع کلاسی به معنای واقعی کلمه «چرند» مواجه هستم. بدتر این‌که سردبیر همه‌ی دبیران گروه‌ها را به رفتن اجبار کرده بود. اما کارگاه به معنای واقعی کلمه، بی‌نظیر بود! ولی منظورم از اتفاق جالب، اصلاً این نیست.

استاد، تعدادی عکس قدیمی خارجی بود که کمتر دیده شده بودند و هرکدام به شکلی ویژه بودند، پخش می‌کرد و پس از نشان دادن بعضی، از همکاران من می‌خواست که اگر چیزی درباره‌ی این عکس می‌دانند، بگویند. من به نوبه‌ی خودم، خوشحال شدم که شخصیت‌های یکی از عکس‌ها را شناختم؛ تصویری از یکی از نشست‌های سه‌جانبه‌ی سران متفقین (استالین، چرچیل و روزولت) در جریان جنگ بین‌الملل دوم. اتفاق جالب، سر یکی از عکس‌های دیگر افتاد. استاد، عکسی را نشان داد و پرسید این واقعه چیست؟ دبیر گروه اندیشه جواب داد: «سوگند وفاداری لیندون جانسون بعد از ترور کندی»! بلافاصله استاد پرسید: «خانمی که کنارش ایستاده کیست؟» همو در میان سکوت حضار باسواد (!) جواب داد: «ژاکلین کندی»! و سؤال سوم: «کجا؟» پاسخش، تیر خلاص را زد: «در هواپیما»! چند دقیقه‌ی بعد، همه فهمیدیم که کندی رییس‌جمهور آمریکا ترور شده و در همان روز به دلیل ناامنی شدید این کشور، هواپیمایی حامل جانسون معاون و ژاکلین همسر رییس‌جمهور شهید (!) از زمین برخاسته و مسئولان ارشد، در حضور رییس دیوان عالی قضایی این کشور، شاهد سوگند خوردن رییس‌جمهور جدید هستند.

چند دقیقه‌ی بعد، دبیر گروه اندیشه به هنرنمایی‌اش ادامه داد. تصویری از ضارب کندی پخش شد و تنها او می‌دانست که این مرد کیست، واقعه در چه ایالتی (دالاس) اتفاق افتاده، او چند دقیقه بعد از واقعه کشته شده، در همان فاصله‌ی کوتاه از دستگیری تا مرگ، توسط پلیس شکنجه شده، و این‌که قاتل او هم خودکشی کرده است! ترور کندی و قضایای بعدی‌اش، وقایع جالبی هستند اما منظور من این نیست؛ من به سواد و اطلاعات تاریخی همکارم کار دارم. در آن لحظات سخت، آرزو می‌کردم کاش جای او بودم، کاش به اندازه‌ی او کتاب خوانده بودم و کاش دانش او را داشتم. چند ساعت بعد، ماجرا برایم بدتر شد. برای من که فکر می‌کنم خیلی کتاب‌خوان هستم، اوضاع وقتی بدتر شد که فهمیدم دبیر گروه اندیشه، 36 ساله است! یعنی احتمال رسیدن منِ 23 ساله به دانش او، نزدیک به صفر است!

این آخرِ مطلبی، برای این‌که در خماری‌اش نمانید، بگویم که نام او «بهروز بیهقی» است؛ یکی از فامیل‌های خیلی دور خودم! و جالب آن که او موبایل ندارد!